۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/10



م_ع آوریل 2009
قسمت دهم
لنین در هرم قدرت و ترور
لنین رهبر حزب بلشویک یک دیکتاتور بتمام معنا بود به راستی در طول تاریخ و شروع قرن مدرن هیچ حکومت خودکامه-ای تا به این حد مردمان خودش را شکنجه و آزار نداد. مرد جاه طلبی که برای تملک قدرت حاضر شد به هر دسیسه و فریبی روی آورد و ابتدایی-ترین خصلت های انسانی را زیر پا له کند و برای رسیدن به شهوت قدرتی اش، وجدان انسان و انسانیت را به هیچ بشمارد. لنین برای ایجاد چنین ساختار قدرت سیاسی ای از هر تاکتیک، مصالحه، ائتلاف و نیرنگی برای پیش بردن مقاصدش بهره می جست و تا آنجا پیش میرفت که حتی کوچکترین پیشنهاد و نظریه مدارا جویانه و مسالمت آمیز سرسپردگانش را در ارتباط با دیگر نیروهای مبارز اجتماعی را بر نمی-تابید و از هر تهدیدی برای تغییر نظر آنها استفاده می کرد. رادولف راکر آنارشیست دلسوز جامعه بشری در اوایل قرن ببیستم می نویسد: ماکیاولی چهار قرن پیش همین اصول حفظ قدرت را مثل دستور عمل آشپزی به شاهزاده های دربار یادآوری می کرد که آزادی در جامعه معنی ندارد بلکه این آزادی عمل یک رهبر، قهرمان و ارباب باهوش است که باید از هر وسیله ای برای حفظ قدرت استفاده کند و اگر لازم میداند دست به کشتار وسیعی بزند و عواطف عدالت جویانه را به کنار بگذارد زیرا سیاست اخلاق نمیشناسد و تنها به حفظ قدرت سیاسی اش بیاندیشد. اگر چنین انگیزه و منطق آهنینی از قبل دریک قهرمان شکل نگرفته نباشد، بزودی توسط دیگران نابود میشود. دولت تنها در دست یک مرد مقتدر میتواند پایدار بماند زیرا مردم اکثراً با چشمانشان و نه عواطفشان سیمای قدرت شما را مورد قضاوت قرار میدهند بنابر این، زیر دستان شما باید به خود اجازه دهند که از هر گونه سموم(حیله) و خنجری برای تقدس و حفظ قدرت سیاسی بهره جویند بی-آنکه تحت تاثیر اخلاقیات قرار گیرند. اما ماکیاولی به هیچ وجه نقش معنویات را بعنوان شگرد سیاستمداری فراموش نمیکند وقتی که میگوید، از زبان حاکم و شاهزاده، عناصر معنوی مثل حقیقت،آرمان، انسانیت، بخشش و تقدس برای انجام هر عملی، لحظه ای هم نباید دور بماند زیرا این ظاهری است که به قدرت شاهزاده حالتی روحانی و ستودنی میدهد وآنگاه اعمالتان برای نتیجه گیری از قدرت برای گله مردم همواره قابل احترام و شجاعانه محسوب میشود. (ص 101- 96 از کتاب انگلیسی، ناسیونالیسم و فرهنگ).

از نظر لنین آزادی یعنی اطاعت محض از اصول دیکتاتوری پرولتاریا که او خودش را رهبر آن میدانست. در واقع این ترم و واژه سنگدلانه دیکتاتوری را مارکس به طور ناشیانه و فریبکارانه ای به اسم کارگران جا انداخت که توهینی بزرگ به جامعه انسانی محسوب میشود مارکس اساسا نخواست که زنجیره ساختار مخوف دولت و قدرت سیاسی را بعنوان ماهییت اصلی فرایند استبداد و استثمار بشناسد و به نقد های باکونین و مالتستا و جنبش آنارشی زمانه اش کم بها داد گویی اینکه ماهییت ساختار دیوانسالاری دولت بعنوان ابزار سرکوب، شکنجه، اعدام، کنترل و استثمار در دست دولت کمونیسم مزه اش با سرمایه داری فرق میکند البته تا سال 2009 در کشورهای معاصر کمونیستی چیزی جز اعمال خشونت و سرکوب آزادی ها، اندیشه انتقادی و عمل انتخاب آزاد زیستی مردم نبوده و نیست. اما لنین این واژه دیکتاتوری را قاپید و با وعده آزادی برای کارگران، حکومت استبدادی مطلق سرمایه داری چپ کمونیستی را جایگزین کرد و مناسبات شورایی آزاد انسان ها را قلع و قمع کرد و چنان ساختار اختناق دولتی-ای را پی ریزی کرد که عواقب شومش نه تنها بر روسیه بلکه بر سراسر جهان همچنان سایه انداخته است. به هر حال این موضوعی آشکار است که احزاب و دولت ها همواره تلاش میکنند از اعتراضات و اعتصابت کارگران، معلمان، زنان و...به نفع مالکیت قدرتی، گروهی و فرقه ای خودشان بهره برداری کنند و نگذارند که مردم به مناسبات شورایی مستقل تصمیم گیرنده خود دست یابند، چنانکه تاریخچه حزب لنینیسم هم همین بوده است که کارگران و بقیه اقشار اجتماعی را زیر سلطه خود قرار دهند. اما دولت لنین یک فرق اساسی با تمام دول عصر خودش داشت که کوچکترین و ابتدایی ترین فعالیت-های آزادی بیان، مطبوعات، اعتراضات، اعتصابات و... را به بیرحمانه ترین شکلی سرکوب می کرد چرا که دولت و حکومت استبداد خود را مظهر مطلق آزادی می پنداشت و میراثی را از خود باقی گذاشت که همه برای کسب قدرت سیاسی یکدیگر را دریدند و جامعه را در خون غرق کردند. درست همان نقدی را که روزا لوکزامبورک در ابتدا به لنین در کنترل کردن جنبش کارگری مطرح می کرد در حالیکه خودش هم در مجموع اسیر چها چوب خشک حزب ایدئولوژیکش بود و صدمات ناروایی خورد. اما لنین یک استراتژیست زیرک، خبره و موقعیت سنجی بود که میدانست چگونه از اوضاع سیاسی زمانه اش بهره برداری کند. برای او هدف تنها کسب قدرت حکومتی بود و یک گروه حرفه ای سیاسی را زیر یک پرچم خشک اصولگرایی مذهبی مارکسیسم با شعارهای انسانگرایی و آزادی کارگران برای رهایی از ستم دولت تزاریسم جمع کرده بود. تمام آپوزیسیون های جناحی قدرتی و دولتی تا کنون همواره با مبارزات مردم هم صدا شده اند تا به نام ایجادآزادی و امکانات رفاهی زندگی بهتر در جامعه، بر خود همان مردمان حکومت کنند. از این جهت لنین با فضای سیاسی اجتماعی دورانش آشنایی کاملی داشت و بسیار پر کار، پر انرژی و یک بعدی بر روی مسایل ایدئولوژیک مارکسیسم قدرتی بعنوان حربه ای در ظاهر منطقی، بی وقفه می کوبید. اما او مارکس نسبتا انسانگرا را بخاطر شهوت بیش از حد جاه طلبانه خودش به یک غول بی شاخ و دم تبدیل کرد و ضعفهای بیشمار اندیشه مارکس را یکسره چاشنی قدرت خواهی حزب بلشویک مردسالارانه کرد. در حالیکه مارکس با وجود دگماتیسم ایدئولوژیکش هنوز در برخی زمینه های فکری مثل هر انسان اندیشمندی به تردید و بازنگری روی آورده بود و نهایتا معتقد بود پراتیک مبارزه انقلابی انسان ها در جهت آزادی های اجتماعی اشان بتدریج نظریات کهنه و فرسوده درون جامعه را کنار میزنند و مردم با آزادی عمل بیشتری در ساختن جامعه سوسیالیستی مستقیما به مشورت و تصمیم گیری می پردازند و به شیوه های سالمتر زندگی دست میابند. نه اینکه خود انسانها بخاطر نظریات و مطالبات متفاوتشان از طرف یک گروه سلطه گر حذف فیزیکی و سلاخی شوند.
تاریخ جنبش های انقلابی در روسیه
در دوران زندگی لنین صدها نیرو،گروه،حزب، سازمان،محفل و اقشار متنوع اجتماعی علیه استبداد تزاریسم مبارزه می کردند که هر کدام با وجود پایگاه های اجتماعی متنوع شان اما اکثراً در مطالبات آزادی خواهی اشان اشتراک نظر داشتند و در سرنگونی تزاریسم نقش گسترده ای ایفا کردند. در اوایل قرن 19، نود درصد جامعه حدود صد میلیونی روسیه در روستاها، کشاورزی و دامداری می کردند که توسط 5 درصد زمینداران و اشراف بزرگ، به بردگی کشیده میشدند و محصول دست رنجشان به تاراج میرفت. در واقع، تاریخ جنبش روسیه به عصر ناپلئون بر میگردد زمانیکه افسران روسی پس از شرکت در جنگهای دولت های اروپایی با ناپلئون با ذهنی سرشار از اندیشه های انقلاب فرانسه به کشور خویش باز میگشتند.... این افسران با سلطنت دوک بزرگ نیکلا در دسامبر 1825 مخالفت کردند و خواستار قانون اساسی جدیدی بودند از این جهت به دکامبریست ها معروف شدند و مردم هم از آنها حمایت می کردند. تزار نیکلا هنگ افسران را به توپ بست و بسیاری به سیبری تبعید شدند. انقلاب 1830 فرانسه،= انگیزه تازه ای به اندیشه های انقلابی در روسیه داد. محفل ها و مجامع زیرزمینی و مخفی ای بوجود آمدند تا در باره مسایل سیاسی، ادبی و اجتماعی به گفتگو بنشینند= الکساندر گِرتسن و یارانش خواهان برچیدن نظام سرواژ (ارباب-رعیتی) در روسیه بودند و دهقانان که وابسته به زمین زندگی اشان بودند توسط اربابان به همراه زمین خرید و فروش میشدند. انقلاب های اروپا 1848 توسط بورژوازی سرکوب شد واکثر روشنفکران روسی نسبت به تحولات بورژوازی نگاهی منفی پیدا کردند و گرتسن در این سالها مطرح می کرد که به دلیل ضعف سرمایه داری در روسیه، کمون های دهقانی با نابودی مناسبات سرواژ، میتوانند راه سوسیالیسم را در پیش گیرند. رژیم تزاری در سال 1861 فرمان الغای نظام سرواژ را داد اما مالیات ها و رهن ها آنچنان بر دهقانان فشار آورد که سر به شورش گذاشتند و املاک زمینداران بزرگ را به آتش کشیدند اما این جنبش ها شدیداً سرکوب شدند. ص41-37 از کتاب لنین و لنینیسم نوشته دیوید شوب، ترجمه محمد رفیعی مهرآبادی. (شوب از 1903 تا 1908 عضو حزب سوسیال دمکرات روسیه بوده و با بلشویک ها و منشویک ها ارتباط نزدیک داشته و به آمریکا بر میگردد و بعد از انقلاب اکتبر با لنین و رجال حزبی در ارتباط بوده است. این کتاب اولین بار در سال 1948 در آمریکا به چاپ رسیده است).
مطمئنن مارکس تا حدی با این روند تحولات جنبش های کمون های دهقانی در روسیه آشنا شده بود. مقدمه ای که مارکس در تجدید چاپ کتاب سرمایه 1981 نوشته است تحولات فکری جدیدش را در مورد روسیه بیان کرده است (تقریبا 36 سال قبل از انقلاب اکتبر) او می نویسد: به نظر می آید شرایط جنبش های دهقانی روسیه به گونه ای است که مجبور نیستند سیر سرمایه داری را دیگر طی کنند بلکه از طریق بر پایی کمون های دهقانی میتوانند مستقیما مسیر سوسیالیسم را آغاز کنند. اما لنین این مباحث مارکس را از جنبش روسیه مخفی نگهداشت و بعدها در زمان استالین به چاپ رسید. اتفاقا حزب سوسیالیست انقلابی چپ، سازمان اراده مردم، آنارشیست ها و تا حد کمی منشویک ها و بعد از انقلاب اکتبر ماخنویست ها و دیگر جنبش های دهقانی در روسیه بر این اهداف شورا های کمونی پا فشاری می کردند اما لنین بدون شک جنبش کمون های دهقانی و کارگری و آزادی های اجتماعی را سد راه قدرت گیری حکومت جابرانه خود میدانست برهمین اساس پذیرش واقعی کمون ها به مفهوم از دست دادن قدرت سیاسی و حکومتگری خودش بود هر چند لنین شعار قدرت بدست شورا های گارگران و دهقانان را در زمان انقلاب اکتبراز جنبشهای مردمی، موزیانه دزدید تا بتواند مرحله به مرحله با تثبیت قدرت دولتی، تمامی آزادی شورا ها را توسط ارتش سرخ (خونین) و سازمان پلیسی چکا به طرز وحشیانه ای در هم کوبد.
شوب می نویسد: در سالهای 1863 زایچنوسکی یکی دیگر از حامیان زندگی دهقانان اعلامیه های زیادی برای برپایی یک قیام مسلحانه در سطح روسیه پخش کرد. او معتقد بود در روسیه برخلاف افکار پوسیده سرمایه داری اروپا آنقدر زمین های کشاورزی وجود دارد که روند انقلاب کمونهای دهقانی تا ده هزار سال میتواند به راحتی پیش رود. اما گِرِتسن میگفت این لحن خشونت آمیز اعلامیه ها میتواند اتحاد محکمتر مالکان زمین و دستگاه رژیم تزاری را فراهم آورد که باعث دستگیری زیادی از آزادی خواهان خواهد شد. تزار سانسور کتب و خبرچینی را در مدارس به راه انداخت که دانشجویان دست به تظاهرات زدند و بسیاری از دانشگاه ها اخراج و یا به سیبری تبعید شدند. در همین زمان نظرات باکونین آنارشیست در روسیه گسترش یافته بود او معتقد به انقلاب اجتماعی از طریق شورا های خود گردان توسط کارگران و دهقانان، الغای مالکیت موروثی و نهاد ازدواج، برابری زن و مرد و آموزش رایگان برای فرزندان بود. او دین را قبول نداشت و نهاد دولت را خفناکترین عامل سرکوب و نابودی آزادی انسان در جامعه میدید به همین جهت قاطعانه تاکید می کرد برای ساختن یک جامعه نو و آزاد نباید اجازه داد هچگونه دولت و حکومتی به غیر از ارتباط مستقیم خود شورا های مردمی در سطح جامعه، از بالا بر سر مردم شکل بگیرد. یکی دیگر از شخصیت های شناخته شده، لاواروف، مهاجر روسی بودکه در سوئیس زندگی می کرد او پیش تر در دانشگاه نظامی سن پترزبورک تحصیل کرده بود و بمانند باکونین از جوانان روسی میخواست که برای ایجاد یک انقلاب اجتماعی توسط مردم باید با خود مردم ارتباط نزدیک بر قرار کنند(ص 47-40). باید توجه کرد در آن زمان بسیاری از فرزندان خانواده های ممتاز و تحصیل کرده به مدرسه نظامی تزاری میرفتند گر چه این پرستیژی برای افسران بود اما بخاطر روشنفکری اشان همواره برای آینده کشورشان صاحب نظر بودند.
شوب چند موضوع دیگر را در ارتباط با لاوروف میآورد که تا حدی با افکار آنارشیک منطبق نیست و این احتمالا از ناپختگی نظرات خود لاوروف و هم ناآشنایی شوب با تاریخ آنارشی می باشد که به بررسی بیشتری نیازمند است اما هدف من در اینجا این است که خواننده تا حدی از اوضاع و احوال آنزمان روسیه حسی بدست آورد تا تحولات انقلاب اکتبر برایش قابل درک تر باشد. بطور نمونه شوب در این دوران 1870 از دو جریان فکری دیگر نام می بردکه بدون شک و حتی تا حدی به نظر خود او بر روی لنین و سیر تحولات انقلاب تاثیر گذار بوده است. البته نظرات این افراد در منتخبات باکونین bakunin on anarchy به ترجمه و تدوین sam dolgoff به زبان انگلیسی آمده است. یکی از این افراد سرگئی نچایف است که مملو از شور توطئه سازی و ویرانگری بود و این روش را به صورت ماکیاولی با زیر پا گذاشتن هر گونه اخلاق انسانی در بین جنبش دانشجویی اشاعه میداد. او گر چه جوان بیست و چند ساله ای بود اما اعتقاد به دیکتاتوری و خشونت علیه هر مخالفی را که با او هم نظر نمیشد جایز میدانست. نچایف دانشجوی مبارزی بنام ایوانوف را با توطئه به قتل رساند که باعث لو رفتن سازمان مخفی نظامی او شد و حدود سیصد نفرشان توسط دستگاه تزاری دستگیر شدند و خودش به سوئیس فرار کرد اما بر طبق قرارداد استرداد روسیه و سوئیس او را به روسیه برگرداندند و به بیست سال زندان محکوم شد و در سال 1883 در زندان قلعه پتروپاولوسک در گذشت. = نچایف عقیده داشت که به جز رهبران{یک سازمان انقلابی}سایر اعضای آن سازمان باید یک آلت دست محض برای رهبران آن باشند. فریب دادن اعضاء و غارت کردن آنها، حتی قتل آنان نیز در صورت لزوم مجاز است. چرا که اعضاء فقط وسیله ای برای اجرای توطئه ها و دسیسه ها هستند. منافع "آرمان" ایجاب میکند که یک رهبر بتواند تسلط مطلق بر اعضاء{سازمان} داشته باشد، هر چند که این امر خلاف میل خود اعضاء باشد. نچایف از این جسارت بهره مند بود که بگوید "خوب، این روش کار ماست. ما تمام آن کسانی را که این روش را نمی پسندند و از بکار بستن آن اجتناب دارند در شمار دشمنان خود میدانیم. به عقیده ما، فریب دادن و بی آبرو کردن تمام کسانی که حاضر نیستند در تمامی راه با ما همسفر شوند، یکی از وظایف ما به شمار می آید" اما شوب به شکلی انحرافی آموزه های نچایف را به باکونین نسبت میدهد آنهم به این دلیل که او صرفاً مدت کوتاهی در نشریه عدالت مردم برای نچایف مقاله نویسی می کرد بدون اینکه از نقشه ها و افکار پلید او واقف باشد. ضمن اینکه شوب در همان صفحه 44 نظر باکونین را در افشای نچایف آورده است=....که او فردی بسیار خطرناک و معاشرت با او میتواند نتایج مرگباری داشته باشد و روش هایش نفرت انگیز هستند...= اپس شوب در صفحه 43 به اشتباه اگر که نخواهیم نظر او را مغرضانه تلقی کنیم، نوشته است =نچایف و باکونین در =گزیدۀ آموزه های= خود چنین نوشتند: (همان مطالبی که به اختصار در بالا از نچایف ذکر شده است).
نچایف در سال 1847 بدنیا آمده و عمر بسیار کوتاه و رقت انگیزی داشت اما حقیقت این است که بعد از سرکوب دانشجویان توسط تزار در سال 1869 نچایف که 22 ساله بود به سوئیس فرار کرد و در آنجا با باکونین آشنا میشود و چهره یک شورشی واقعی را از خود نشان میدهد و اهداف جاه طلبانه و سرکوبگرانه خود را در خفا نگاه میدارد و با حمایت باکونین نشریه ای در داخل روسیه راه می اندازد. او برخی از پرونده های باکونین را میدزدد و جزوه ای با عنوان گزیده آموزهای انقلابی مخفی را در سال1869 انتشار میدهد که اساسا ربطی به نوشته های باکونین که با همین عنوان در سال 1866 مطرح کرده بود، ندارد. دیری نگذشت که باکونین از توطئه های او در داخل روسیه و حتی از نقشه اغفال دختر گِرتسن برای اخاذی با خبر شد که باعث تمام شدن این رابطه شد. نچایف حتی بر این باور بود که باید عده ای بعنوان افراد نفوذی در درون سازمان جاسوسی تزار استخدام شوند. به هر حال باکونین در چندین مورد نسبت به این قضیه مطلب نوشته است که چقدر غم انگیز و حقارت آوره که این جوان توانست ما را تا مدتی خام کند و هیچ چیز بهتر از گفتن حقیقت برای درمان اشتباه امان نیست.(ص14-12 و 389-387 از منتخبات باکونین). در همین منتخبات آمده که لاوروف هم با نظرات آنارشی کاملاً موافق نبوده است و در روزنامه طرفدار جنبش پاپولیسم اجازه نگاش به آنارشیست ها داده نمیشده است. به هر صورت شوب در کل کتابش اساسا موضوع جنبش آنارشیک را در روسیه حذف کرده است. قابل ذکر است که حتی مارکس در کنگره انترناسیونال کارگری تلاش کرد تا از موضوع نچایف علیه آنارشیست ها بهره برداری کند اما مدتی بعد نظرش را پس گرفت.
در مورد باکونین مختصرا بگویم که او در سال 1814 در روسیه بدنیا آمد وتا پایان سال 1951 هنوز خود را آنارشیست نمیدانست و بهترین دوران بلوغ فکری اش بعد از 1870 بود که کتاب دولتی ها و آنارشی را مینویسد او دولت کمونیستی مارکس و دیکتاتوری پرولتاریا را به دیکتاتوری سرخ تشبیه میکند که هر گونه آزادی ای را در جامعه سلب میکند. باکونین در سال 1876 در شرایط سخت مریضی فوت میکند. با توجه به جنبش های افقی و آنارشیک رشد یافته نسل معاصر، نقدهای متنوع ای از گرایشات مختلف آنارشی به باکونین آن دوران میشود. طبعا نمیتوان منکر شد که حتی آنارشیست-های سال های1850 بتوانند از گرایشات اخلاقی مرد سالاری مبرا باشند. تشکیل انجمن های برادری و نوع برخورد نظرهای تند و تعصبی، فضای رزمی و مرد محوری جامعه، خود گویای بی توجهی به نقش زنان در آن زمان بوده است. اما انتقادهای رسای باکونین و یارانش به ساختار سرمایه و کلیسا، قدرت سیاسی، نظام ارتش و سازمان کشوری، حزبی، دولتی کمونیستی و پارلمانی همچنان قابل ارج می باشد. ضمن اینکه جنبشهای آنارشیک امروزی، مدام به تجارب مستقیم خود تکیه میکنند نه اینکه فعالیت هایشان را با یک سری تئوری های پیش ساخته قالب بندی کنند آنها به خلاقیت های آزادیخواهی یکدیگر در هر فرم و زمینه ای ارزش قایل هستند و رئیس و اربابی در بینشان وجود ندارد آن ها درست در آنسوی مکانیزم های رتبه بندی، مناسبات پرستیژی و بوروکراسی و نخبه گرایی سرمایه داری چپ و راست و مرد سالاری قرار گرفته اند و این تجارب مبارزه مستقیم و آزادی اندیشه آنارشیک به راحتی بدست نیامده است. برای درک بیشتر از تاریخ آنارشیک اگر کسی ضرورتش را حس میکند کافیست به یک بررسی مقایسه ای بپردازد و خود را ملزم بداند که هرگونه نقدی جایز است و در این زمینه تشویق هم میشود زیرا ما نیازی به قهرمان سازی از کسی نداریم و همگی تشنه رشد و شکوفایی هستیم.
فرد دیگری که مثل نچایف بر لنین تاثیر گذار بوده تِکاچف است که مدتی در زندان های تزاری به سر می بُرد و در سال 1874 به سوئیس رفت و با نچایف همکاری نزدیک داشت. او به دیکتاتوری یک اقلیت انقلابی اعتقاد داشت که سریعا باید قدرت دولتی را به شیوه قهرآمیز در دست گروه خود متمرکز سازد(ص46 ، شوب).
در سال 1876 دولت روسیه برای اینکه ازنفوذ انقلابیون مهاجر بر روی دانشجویان خارج ازکشور بکاهد همه را به کشور باز خواند. طرفداران باکونین سازمان آزادی و زمین را تاسیس کردند و این فرصت مناسبی بود تا آنان ایده های آنارشی و انقلاب اجتماعی از پایین را به درون دهقانان و کارگران ببرند. آنان به دهقانان شیوه های مقاومت منفی و به کارگران روش های اعتصاب را پیشنهاد میدادند. آنان ایجاد یگان های رزمی و مخفی را برای بر پایی قیام ها ضروری میدانستند و حتی کسانی هم بودند که از ترور رجال دولتی پشتیبانی می کردند. این سازمان در سال 1879 به دو جریان فکری تقسیم شد. گروه کوچکتر حزب نو سازی گذشته را به ریاست پلخانوف شکل داد و دیگری حزب اراده مردم را که بر عکس اولی کاربرد مبارزه مسلحانه را لازم میدانست اما هر دو جریان بر جنبش سوسیالیستی دهقانان باور داشتند. حزب اراده مردم از مصادره زمینداران بزرگ حمایت می کرد و همچنین ایده برپایی مجلس موسسان برای انتخابات آزاد دمکراتیک را در آینده ای نزدیک ترویج میداد. آنها مارس 1881 تزار آلکساندر دوم را ترور کردند و آلکساندر سوم پنج نفر از اعضای این گروه را اعدام و بسیاری را روانه سیاهچال ها کرد. حتی پلخانوف، آکسلرد و غیره به خارج از روسیه فرار کردند و گروه نجات کارگران را تشکیل دادند که به نشر و پخش نظرات مارکسیسم برای انقلاب کارگران صرفنظر از اکثریت دهقانان پرداختند (ص49). متاسفانه شوب دقت عمل لازم را در تفکیک نظریه آنارشیک از حزب اراده مردم را به درستی مطرح نمیسازد، معلوم نیست چرا سازمان آزادی و زمین در انشعاب، هر دو حزب شدند و جلوتر هم مینویسد حزب اراده مردم با باکونین مرزبندی داشت. بنابر این احتمال میرود که آنان به نظریه لاوروف و گرتسن گرایش داشته اند که همواره تاکید می کردند حکومت سوسیالیستی اگر آزادی های اجتماعی و سیاسی را نادیده بگیرد به استبداد کمونیستی تبدیل میشود. از همین جهت لاوروف درک نمی کرد که تملک قدرت حکومتی به همان دیکتاتوری اقلیت ختم میشود و فرصت طلب ترین، جاه طلب ترین و مطیع ترین افراد جامعه به فوریت شوق وفاداری و خدمتگذاری به دولت وقت را نشان میدهند و تنها عده ای دستچین شده در هرم قدرت قرار میگیرند و هر چه بیشتر به سوی تثبیت و تمرکز موقعیت ویژه گروه ذینفع خودشان گام بر میدارند. خود لاوروف در صحفه 47 میگوید: سیر تاریخ تا کنون نشان داده که حتی بهترین رهبران در رسیدن به قدرت فاسد شده اند چرا که اعتدال را رعایت نکردند. لاوروف مثل بسیاری دیگر، مسئله نحوه دمکراتیک اداره حکومت، سرمایه و ارتش و... را از خصوصیات شخصی افراد میپندارد که اگر یک شخصی، سرمایه دار و یا ژنرال مهربان و منصفی باشد جامعه در رفاه زندگی خواهد کرد. او آگاهانه از قبول ماهییت عمل کرد اهداف ساختاری مناسبات دیوانسالاری قدرت و سرمایه تفره میرود چون او مزه اعمال قدرت بردیگری را بعنوان یک سرهنگ قبلی ارتش و رئیس گروه انتشاراتی نشریه اش در سوئیس را چشیده است و تمایل او به داشتن موقعیت برتر بر دیگری آشکار میشود. پس این دیگر ربطی به اخلاق ندارد. یک آدم گرسنه اگر خوش اخلاق هم باشد آیا شکمش سیر میشود؟ یک ژنرال خوش اخلاق حاضر است ارتش را منحل کند. یک رئیس مایل است جایش را با زیردست خوش اخلاقش عوض کند. انسان آزادی اش را میخواهد که از استثمار و اجرای دستور بعنوان وظیفه رها شود پس مسئله بر سر نابرابری های طبقاتی، فرهنگی، جنسی و...است از این لحاظ جایگاه فکری باکونین با مارکس حزبی دنیایی تفاوت کیفی دارد. از این جهت امثال لاوروف و گرتسن با نوساناتی در افکارشان، بیشتر به جمهوری دمکراتیک گرایش داشتند و نه جامعه کمونی و آنارشیک.

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش-های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/9


م_ع آوریل 2009
قسمت نهم
افسانه قدرت در حزب بُلشویک لنین
بیاد بیارید سال 1953 زمانیکه استالین در گذشت و خروشچف بعنوان رهبر حزب بلشویک بقدرت نشست و فرمان بازگشت به اصول لنینیسم را صادر کرد. زیر فشار ده ها هزار نفرکمیسر های عالی کشور و خانواده های سران قدرتی و اعتراضات میلیونی خفه شده مردمی، استالین بعنوان یک رهبر خود کامه که بسیاری را بخاطر جاه طلبی هایش تصفیه، زندانی و تیرباران کرد، محکوم شد و مجسمه او پایین کشیده شد. اما آیا خروشچف در این خود کامگی ها شریک نبود؟ چند ماه بعد از آن، عالیترین مقام پلیس امنیتی روسیه و قدرتمندترین فرد دوم کشور معروف به بریا که دستیار اول استالین شناخته میشد بعنوان خائن، مخفیانه به جوخه اعدام سپرده شد زیرا او هنوز در درون سازمان امنیت چکا (کا.گ.ب)دوستان با نفوذی داشت(تاریخ مرگ او درست روشن نیست در کتاب خاطرات گرباچف دسامبر 1953 ذکر شده است). در اردوگاه چپ جهانی شورشی بپا شد و اکثراً آنرا کودتا از درون خواندند. احزاب استالینیستی خارج از روسیه که سی سال برای رهبرشان هورا میکشیدند چگونه میتوانستند او را خودکامه و دیکتاتور قلمداد کنند. کم کم روسیه به یک سوسیال امپریالیست خوش خیم اما با اقتصاد سوسیالیستی مبهم تبدیل شد. واژه سوسیالیسم لقب امپریالیسم را به سختی قورت داد و در ذهن برخی از احزاب لنینی بحث های پلیمیکی را دامن زد و انشعابات عقیدتی بمانند عصر مسیحییت لوتر و کالوین به راه افتاد. اما بریا یار اصلی استالین کی بود؟
بریا کمیسر عالی سازمان مخوف پلیس چکا
او در سال 1899 بدنیا آمد و مثل استالین یک گرجی بود در انقلاب اکتبر 1917 سریعا به بلشویک-ها پیوست. اوت 1920 مدیر امور کمیته مرکزی آذربایجان شد. او با حمایت بیش از حد اورجونیکیدزه کمیسر عالی ارتباطات و دبیر کمیته حزبی منطقه زاکرایکوم (ماورا قفقاز) که یکی از سه یار اصلی استالین و جز دایره اصلی حزب کمیته مرکزی بلشویک و یار لنین هم بشمار میرفت، بسرعت در مقامش پیشرفت کرد و اخبار پاکسازی را مدام بگوش استالین و طبیعتا لنین از طریق اورجونکیدزه در کاخ کرملین میرساند. بریا در سال 1921 بعنوان رئیس بخش عملیات سری و معاون چکای آذربایجان، سیاست عملیات گروه سه نفره ترور معروف به ترویکای را برنامه ریزی کرد که خرابکاران و مخالفین حزب بلشویک را درجا میکشتند و جو ترور وحشتناکی ایجاد شد. عملیات چکای آذربایجان بحدی بیرحمانه شد که حتی اعتراض دیگر بلشویک های آذری را بر انگیخت. در بهار 1921 کدوروف معاون اول دذرژینسکی (رئیس مخوف چکای روسیه) و رئیس حوزه عملیاتی مسکو (محافظ لنین و کاخ کرملین) و دوست نزدیک استالین پس از بازدید جمهوریها، تقاضای برکناری بریا را بخاطر بی پروایی های بیش از حدش در کشتارها که باعث مرگ بیشماری از مردم شده بود، داد. اما بطور عجیبی این مسئله نه تنها انجام نشد بلکه او بخاطر کشتار وسیع اش از سوسیالیست های انقلابی چپ (بزرگترین سازمان چپ انقلابی که در میان کشاورزان، سربازان، و ملوانان پایگاه عظیمی داشت و به آزادی شوراهای دهقانی اعتقاد داشتند) درجه افتخار شجاعت و یک ساعت طلا گرفت. و همان سال 1922 (در 23سالگی) به درخواست شورای کمیسرهای خلق آذربایجان از طرف پلیس سیاسی مسکو چند قبضه تفنگ خودکار به او اهدا شد. گر چه کمیسر کدوروف و پسر کوچکش ایگوز در چشم مردم مسکو به جلادان امنیتی بیرحم بلشویک معروف بودند اما همانها در سال 1939 هر دو توسط بریا و استالین بعنوان خائنین اعدام شدند (ص 46-20 از کتاب بریا ، نوشته امی نایت ترجمه جمشید شیرازی).
بریا بیشتر جاسوسان و ماموران امنیتی را از طریق کامسومول( جامعه جوانان کمونیست) دستچین می کرد که بعدها همه به شبکه نیرومند وفادار به او تبدیل شدند(ص52). بریا چون جوان تازه بقدرت رسیده ای بود مورد حسادت برخی از رقبای وفادار حزب بلشویک هم بود اما کمیسرهای عالیمقام بلشویک او را بخاطر نابود کردن مخالفان بلشویک، ضد انقلاب، دشمنان خلق، دشمنان پرولتاریاوستایش می کردند. اما بریا در درون از گاردهای قدیمی بلشویک که جایگاه ویژه تری نسبت به او داشتند، خوشش نمیآمد وسرسپردگی خود را همواره به استالین نشان میداد و در رابطه با کشمکشهای درون قدرتی بلشویک برای باند استالین خبرچینی و جاسوسی می کرد. در کتاب دولتی در دولت اثر بسیار ارزنده یِوگنیا آلباتس به ترجمه مهدی پرتوی همین سیاست های خوفنا ک چکیستها را از طریق رجوع به اسناد، آرشیوها، گزارشات کمیسرها و غیره مستدل کرده که من لزومی به نوشتن شماره مدارک بایگانی که اکثراً به زبان روسی است در اینجا نمی بینم، همینطور کتاب استالین، شکستها و پیروزیها به نوشته دمیتری ولکوکونوف به ترجمه پرویز ختایی. البته دمیتری ریاست موسسه تاریخ نظامی شوروی را بعنوان یک کمیسر عالی سرلشکری بعهده داشته و مشاور ارشد نظامی بوریس یلتسین هم بوده است و طبیعتا از چنین کسی انتظار نمیرود که از لنین رهبر و بنیانگذار دولت کمونیستی روسیه در مجموع قدردانی نکند و سرکوب جنبش های اعتراضی توسط لنین را بسیارکمرنگتر نشان دهد. اما او اسنادی را رو میکند که برای نتیجه گیری ما از حقایق کاملاً سودمند است. دوستان میتوانند به همین چندین اثر ترجمه شده مراجعه کنند که باندازه کافی گویاست و در مقایسه با کتب بیشمارانگلیسی بغیر از تفاسیر طولانی در جزییاتشان، در مجموع نسبت به توصیف واقعیات، مشابه هستند. البته منتقدین با صلاحیت روسی و غیر روسی باندازه کافی هستند که کسی وقتش را صرف نوشته های مامورین سازمان سیا در مورد تاریخ چکای روسیه نکند که بهره برداری های دمکراسی پسند غربی را غالب کنند و توطئه های غرب را خوش رنگ نشان دهند. بسیاری از گزارشگران و نویسندگان شوروی مثل خانم آلباتس در دوران گلاسنوست (حقیقت گویی و یا فضای باز سیاسی) این شانس را یافتند که به برخی از این اسناد روسیه دست یابند، بخصوص بعد از کودتای جناحی از قدرت به همراهی کمیسر وزارت امنیت کشور، کا. گ. ب. ( چکا) علیه حزب کمونیست گور باچف در سال 1991 که اوضاع جامعه را تا حدی بهم ریخت و ساختمان ستاد چکای (یوبیانکا) مخوف در مسکو مورد یورش مردم قرار گرفت اما نهایتا از زیر ضربه اساسی نجات یافت.
امی نایت مینویسد خونریزی ها و کشتارهای دسته جمعی از سالهای1919 تا 1923 آنقدر بطرز وحشتناکی در ماورای قفقاز بالا گرفت که همه را در گورهای دسته جمعی می ریختند آنهم بدون هیچگونه حق مراسم سوگواری اگر کسی هنوز از طرف خانواده هایشان زنده باقیمانده بود. صدها هزار نفر به تبعید و اردوگاهای کار اجباری فرستاده شده بودند که بسیاری ازکودکان و زنان بسرعت میمردند. خانم تسیتسانا چولوکاشویلی یکی از زندانیان، که در سال 1924 مدام بهمراه مادر خواهرش بازجویی و شکنجه میشدند تا چکا پدرشان را که یکی از مخالفین بود، دستگیر کند، میگوید: در یک شب چکیست جوانی متوجه شد که پدرش یکی از زندانیانی است که قرار بود اعدام شوند. وقتی به آن چکیست دستور دادند که پدر خود را بکشد ولی او دو مافوق خود را کشت و آن شب صدها کمیسر کوچک و بزرگ عیاشی خونینی را در زندانها براه انداختند و خیابانها از خون سرخ شده بود” (ص58). حتا دومبادزه یار وفادار سازمان چکا و بریا میگفت که بریا در همه شکنجه ها و اعدامها مستقیما شرکت می کرد. فراموش نکنیم بعد از مرگ استالین از برخی از آن مردمان (اگر که کسانی از خانواده شان برای پیگیری شکایات باقی مانده بودند تا درعبور از دالان های خفه کننده بورکراسی قدرت جسارت نشان دهند) اعاده حیثیت شد. آنچه مسلمه، رهبری حزب برای تمامی این سرکوبها و بیرحمی ها پشت سر آنها ایستاده بود چنانکه میخاییل کاخیانی عضو کمیته مرکزی گرجستان از چکیست ها بخاطر کارهای درخشانشان قدردانی می کرد: ” بگذار همه بخاطر داشته باشند که رژیم شوروی با کسانیکه سازمان دهنده شورش تلقی میشوند بی ملاحظه وبیرحمانه رفتار میکند…..اگر ما آنها را اعدام نمی کردیم علیه کارگران گرجستان جنایت بزرگی انجام داده بودیم. با منشویکهای پست و بزدل، تنها با زبان انقلابی و بیرحم میتوان سخن گفت” .(ص58).
این فقط فریاد بریا نبود که میگفت ما تمام روسیه را از مخالفین بلشویک پاکسازی خواهیم کرد بلکه این پروژه حزب بلشویک بود که از اول انقلاب اعلام کرد ما در ارتباط با اصول مارکسیسم و خط پرولتاریا کوچکترین سازشی را بر نمی تابیم و برخوردی خشک، محکم و بیرحمانه ای را در برابر مخالفین حزب بلشویک خواهیم داشت. اما لنین در اوایل 1923 که بشدت از بیماری رنج میبرد سایه شوم چکا را در دیوانسالاری قدرتش کاملاً حس کرد و از تروتسکی کمیسر جنگ (نفر سوم قدرت) خواست برای کنترل چکا به منطقه ماورا قفقاز (ارمنستان، آذربایجان، کرجستان و…)برود و این زمانیست که استالین کمیسر عالی آن منطقه بشمار میرفت البته ضمن داشتن چندین مقام قدرتی دیگر از جمله دبیر اول حزب بلشویک، از این جهت تروتسکی خواهان درگیری با استالین نبود و این پیشنهاد را رد کرد. سخن کوتاه، بعد از 1932 دیگر استالین تنها قدرت مطلقه روسیه و بریا در 33 سالگی بنظر مهمترین قدرت پشتیبان او بشمار میرفت و تروتسکی سه سال بود که از کشور شوراها اخراج شده بود و دیگر یاران دست اول لنین هنوز بر سرنوشت خود آگاه نبودند که به چه وضع وحشتناک و رقت انگیزی تا پایان دهه 1930 زندانی و شکنجه خواهند شد و به چه اعتراف نامه های ننگینی که تن نخواهند داد و نهایتا بعنوان خائنین به بلشویک و پرولتاریا به جوقه اعدام سپرده خواهند شد و برخی از آنها حتی تمام خانواده هایشان سر به نیست شدند. این در شرایطی است که تمام نیروهای جوانتر شبکه های پلیس امنیتی و جاسوسی چکا در بدنه دیوانسالاری قدرت اختاپوسی دولتی، زیر نظر استالین، بریا، کیروف ،کامینیسکی،اورجونیکیدزه، مولوتوف، کوگلیدزه،ایتینگون، کوزمیچف و….جامعه را خفه کرده بودند. بخصوص در منطقه زاکرایکوم(ماورا قفقاز) انجمنها، میادین، ورزشگاه ها و کتابخانه ها بنام بریا نامگذاری شده بود. کتب درسی مملو از عظمت و کارهای درخشان پدر پرولتاریا استالین شد و تمجیدهایی که بریا از استالین کرده و کتابهایی که بریا در مدح این رزمنده گرجستانی و تحولات روسیه نوشته و اینکه او استالین را بعنوان شخصیتی مهم در منطقه زایکراکوم معرفی وآنجا را به پایگاه موثر بلشویکها تبدیل کرد البته این کتابها را خود او هم نمی نوشته اما اعتبارش را او میگرفت زیرا او سردبیر و مدیر موسسه مارکس و اانگلس در تفلیس محسوب میشد، و اگر از طریق جاسوسانش متوجه میشد در محافلی برخی نویسنده ها حرفی زده اند بفوریت اعدام و خانواده هایشان تبعید میشدند. بریا در 29 مارس 1949از جانب شورای عالی اتحاد شوروی در روز تولدش نشان افتخار لنین را دریافت کرد(ص267).
دایره قدرت استالین، مالنکف، مولوتوف دو یار قدیمی بلشویک به همراه بریا مدام خطرات شکل گیری جناح های قدرتی علیه خودشان را بررسی و در نطفه خفه می کردند. کسانیکه از استالین و بریا در محافل مختلف کشوری مدام تعریف و تمجید نمی کردند مضنون واقع میشدند و شبکه جاسوسی پرونده سازی ها آغاز میگشت. اورجونیکدزه رابط اصلی و قدیمی بلشویکی استالین و لنین که بریا را به قدرت رساند با او اختلاف پیدا میکند. استالین از اینکه قدرت های دور و برش بجان هم بیفتند و تضعیف شوند استقبال می کرد تا مبادا علیه خود او توطئه کنند از این نظر از ترس کودتا علیه خودش هرگز جانشینی را از قبل برای خود انتخاب نکرد. در سال 1937 برادران اورجونکیدزه که کمیساریای عالی صنایع سنگین روسیه بودند دستگیر شدند، پیاتیکف معاون اول او محاکمه و اعدام شد ودر18 فبریه یک روز پیش از گشایش جلسه عمومی، اورجونیکدزه پس از یک مشاجره سخت تلفنی با استالین خود را با گلوله کشت“(ص128). و همسرش از خشم، بریا را یک موش کثیف لقب داد. عزیزان توجه کنند وقتی کمیسرهای عالی خلق از درون دفتر سیاسی حزب، کمیته مرکزی و وزیران دولت شوراها و ارکان قدرتی زیر ساختاری هرمی تصفیه میشدند اساسا تمامی شبکه ارتباطی قدرتی آنها که به صدها و گاهی به هزاران نفر در کل کشور میرسید همگی معدوم، تبعید و جابجا میشدند و این شامل خود چکیست های ارتباطی آنها و خانواده هایشان هم میشد.
سرانجام استالین میبایست فکری هم به حال بریا این موش کثیف هم می کرد که از قدرت گیری او به هراس افتاده بود. در دسامبر 1949 خروشچف که دبیر اول حزب جمهوری اوکراین بود از طرف استالین برای مقام شاخص دبیر اول مسکو و هم کمیته های حزبی منطقه ای انتصاب میشود و در عین حال او یک عضو کامل دفتر سیاسی حزب هم بشمار میرفت. او در اولین حرکت روند طبیعی تثبیت قدرت سیاسی به تصفیه تمامی دستگاه حزبی مسکو برآمد و نامزد های خودش را جایگزین کرد که هشداری قوی به موقعیت بریا و مالنکف و مولوتوف بود(ص272). خروشچف در پی تصفیه های کشنده حزبی سالهای 1937 تا1939 که اکثر رجال قدرتی بلشویک دستگیر و اعدام شدند، سود برد و مقام های بالاتر را کسب کرد و به دفتر سیاسی حزب گمارده شد. اسناد بایگانی به روشنی نشان میدهد که او دستورات مرکزیت رهبری را کاملاً اجرا می کرده است(ص398). بریا و استالین تضادهای قومی جمهوری ها را به حربه ای مناسب برای سرکوب مخالفین خود در درون و بیرون ساختار حزب تبدیل کرده بودند. بطور نمونه منشویکهای خوب و با وفا را وارد سازمان چکا می کردند و از طریق جاسوسی با اخبار متناقض آنها را بجان هم می انداختند و با وعده به برخی از آنها شورشهای محلی دیگری را تار و مار می کردند و تقریبا در زمینه فرهنگی هنری و آموزشی وهمین حربه های کثیف با اشکال بیرحمانه تری انجام میشد که تمامی پیکره دولت شوراها و جامعه را به مناسبات انگلی فرصت طلبی سود جویانه ای تبدیل کرده بود . اینجاست که آتش خون و خونریزی و انتقام و جدایی طلبی در دل این مردمان ریشه دواند هر چند آنان دولت مرکزی را بانی میدیدند ولی نهایتا در زمان فروپاشی دولت ضد شوراها در زمان گورباچف، منطقه ها در نیاز به استقلال بدام دولت های جدیدی افتادند که سرانشان همگی توسط سازمان چکا کار کشته شده بودند.
سالهای بعد از 1949 تا مارس 1953 زمان مرگ استالین، بگیر به بندهای زیادی رخ داده است. روسیه به بمب اتم دست یافته و با قدرت بیشتری به تصفیه و اعدام مخالفین حزبی در کشور های سر سپرده و رابط های داخلی آنها میپردازد. کودتاهای درونی و بیرونی مرتبا در ورشو، پراگ، چک وبرلین و غیره به صورت حذف های فیزیکی خاموش انجام میگیرد. تمام کادرهای عالی دور و بر استالین احساس خطر حذف شدن خود را دارند. دمیتری حتی معتقده که استالین از جانب خروشچف هم احساس خطر می کرده است. یک هفته قبل از مرگ استالین همگی از جمله بریا،مالنکف، بولگانین و خروشچف با او در کرملین به تماشای فیلم رفتند در حالیکه در خفا کودتا ها در شروف وقوع بود. اما در دوم مارس سکته مغزی، استالین را فلج میسازد و فرم های توطئه به هم میریزد. استالین از ترس و بد بینی، دکتر هایش را در چند سال اخیر دستگیر و تعدادی هم اعدام شده بودند. هیچکس تلاشی برای نجات او نمیکند و همه به بفکر باندهای قدرتی خود بودند. پنجم مارس 1953 استالین میمیرد. مولوتف، بریا و مالنکف سه یار اصلی او در مراسم خاکسپری او سخنرانی کرده و او را ستودند. اما مدتی بعد بر خلاف تصور بریا، مالنکف رئیس شورای وزیران و مولوتف به همراهی خروشچف در مجمع عمومی شورای کمیساریای خلق، بریا را بدون اینکه خبرش پخش شود دستگیر میکنند. بریا بزودی اعدام میشود و متعاقب آن دو مقام برجسته پلیس امنیتی از گارد های شخصی استالین وکمیسر های خلق، اسلانسکی، گمیندر و نه نفر دیگر از یاران بریا زندانی و اعدام میشوند.( ص320- 306از کتاب بریا ).
همین صحنه سازی زهر آگین رفیق دوستانه قدرت بعد از مرگ لنین هم بین مردان وفادار لنین در زمان خاکسپاریش انجام شد. همینطور مرگ فیلیکس درزژینسکی جلاد مشهور پلیس چکای بلشویک که رفقایش او را سیمای بزرگ انقلاب میخواندند در ژولای 1926 اتفاق افتاد. همگی اختلافات را در ظاهر برای چند روز کنار گذاشتند و در میدان سرخ، ترتسکی، زینوویوف، کامنف، استالین، بوخارین،ریکوف و لوتو برپای مزارش سوگند وفاداری به ادامه راه او را دادند و با تایید کمیته مرکزی، منژینسکی معاون اول دزرژینسکی به ریاست سازمان جاسوسی چکا برگذیده شد. همان سال ترتسکی،زینوویوف و کامنف از حزب اخراج شدند که بعدا همه آنها کشته شدند(در دادگاه تاریخ نوشته مدودف،ص51- 50 به زبان انگلیسی).
ادامه‌ دارد

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش-های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/



م_ع آوریل 2009
قسمت هشتم
فتح دولت و فتوحات بعد از آن
خیانتی از درون چپ و ژیژک در تمنای قدرت
ژیژک حالا با این بازی روانی لاکانی که در بهترین حالت، استنادی است به بحران خود نویسنده تا ابتکار عمل-های لاکانی را به بازی گیرد "به مانند بیرون گنجاندن خویش" یعنی به مانند دزدی که می خواهد از مخمصه فرار کند و خود فریاد می زند آی دزد را بگیرید و یا مثلاً شوهر سادیستیکی برای انتقام از همسر از خانه گریخته اش خود را بجای کارآگاهی جا میزند که از آدرس همسرش باخبر شود تا به او هشدار دهد شوهرش در پی یافتن اوست.این مثلاً بیانگر هوش سرشار ژیژک است که هیچ ترفند زیرکانه ای نمیتواند بر او پوشیده بماند و حال مثلاً ایشان تبحری خاص در آنالیز کردن حقایق کتمان شده دارد و اوضاع پارادکسیکال را بخوبی میشناسد وآستین بالا زده تا فتوحات ناتمام لنین را به پایان رساند !! این فتوحات ناتمام بمانند افسوس آن جلادانی است که فرصت اعتراف گرفتن را از دست داده اند زیرا زندانی زیر شکنجه جانباخته است. همان انقلاب شکوهمند شورایی اکتبر روسیه که زیر چکمه های آهنین نظامی حزب بلشویک لنین بطرز بیرحمانه ای دزدیده شد، سرکوب شد و جان داد. البته که در سیاست رقابت قدرتی، پیچاندن مردم هنر والایی بحساب میآید. اما باید دید ژیژک چه حقایق هولناکتری را مثل دیگر کادرهای بورژوازی چپ حزبی در باره تاریخ لنینیسم را میخواهد بخصوص از جوانان آسیایی کتمان کند. زیرا برای چپهای حزبی و ارتدکس، لنین به لحاظ پراتیک و عمل انقلابی، آخرین سنگر دفاعی و هویتی آنان محسوب میشود .

ژیژک گونه ای پرچم دیکتاتوری سرخ لنین را میخواهد بر افراشته نگاه- دارد گویی که این آخرین باقی مانده دیکتاتوری خوش خیم است که میتواند درجلوی فاشیسمهای رقیب دیگر بهتر از هر کسی بایستد. نیروهای KKK در آمریکا و SS در آلمان هم گهگاهی شهامت احمقانه ای از خود بروز میدهند. روانکاو شیفته قدرت مالیخولیایی ما، چقدر ناشیانه مانور روانی میدهد و متوجه نمیشود که جامعه انسانی توصیفش از ماهیت فاشیسم و دیکتاتوری، نسبت به عمل خشونت و سرکوب خشک و مطلقی است که علیه مطالبات آزادیخواهی مردم انجام میگیرد صرفنظر از اینکه دولتها یکدیگر را چگونه خطاب میکنند. جنگ دولتها همواره زندگی مردم را به تباهی میکشاند. کمیسر های دولت کنونی روسیه همچنان بر جایگاه رهبر بزرگشان لنین رژه میروند. ساختار دیکتاتوری لنین، سیستم مخوف جاسوسی، ترور و کنترلی را چنان پایه ریزی کرد که با وجود شکنجه و اعدام ده ها میلیون منتقدین جامعه و حتی خودیهای درون قدرت و تکان های شدید بعد از مرگ استالین و تداومش در فروپاشی گرباچف، همچنان سازمان چکایش (کی جی بی، یا کا.گ.ب.) بعنوان دولت اصلی قدرت مسکو بعد از 92 سال پا برجاست. دوران ناسیونالیسم کور دیکتاتوری پرولتاریا حد اقل در چشم مردم کشورهایی که در زیر اختناقش زندگی کرده اند به سر آمده است. آمریکا هم از این ناسیونالیسم دوران جنگ سرد بنام مقابله با ترور کمونیسم، دوران فاشیسم سازمان سیا مکارتیسم را برای خفه کردن آزادی ها در کشورش به راه انداخت تا بتواند زمینه فاشیسم برون مرزی غارت و کشور گشایی هایش را حد اقل در چشم شهروندان غربی، راحتتر توجیه کند. اما این موضوع چرا می بایست بعنوان یک سرپوش بر اختناق و خشونت تاریخ دهشتناک دیکتاتوری کشورهای کمونیستی سایه می افکند. حتی اگر تا حدی بپذیریم که این مانور انحرافی تاخت و تاز آشکار سرمایه داری غرب تحت عنوان مبارزه علیه کشور های کمونیستی، اکثریتی از نیروهای چپ را چشم بسته و اتوماتیک وار به دفاع از کشورهای کمونیستی وا میداشت. پس پرسش روشن ما این است که مسئولیت اصلی نگاه اندیشه انتقادی و افشای خیانت از درون جبهه باصطلاح سوسیالیسم آزادیخواهی میبایست به عهده چه کسانی باشد تا وجدان آزادیخواهی جهانی تا باین حد آزار و صدمات سنگین نبیند ؟ اما چپ های دیکتاتوری کمونیستی در عمل نشان دادند که ناسیونالیست های عقیدتی کوری بیش نبوده اند و ضربات مهلکی به جنبشهای آزادیخواهی جهانی زدند. اولا جوانان علاقمند و پر شوری راکه در جستجوی بدیلی تازه برای رهایی از استبداد موجود سرمایه داری بودند را به ابزار منافع ایدئولوژیک دولت-ها تبدیل کردند. دوم، باعث شدند دمکراسی جنایت پارلمانی غرب در چشم جوانان قاره های دیگر تا مدت ها، بدیلی جذاب بنظر آید و مهمتر از همه موانع بیشماری برسر راه جنبشهای افقی، مستقل، خود گردان، ضد سلطه و آنارشیکی که سعی در افشا کردن ساختار سلطه بیمارگونه چپ و راست را داشتند، قرار میدادند. و با سرسپردگی محض به بورژوازی چپ استالینیسم، مائوئیسم، تراتسکیسم، لنینیسم و ایدئولوژی اَبَرمارکسیسم در کل، فرایند شکوفایی را در جامعه خفه می کردند.
جنبش-ها همواره از تضاد دولت-ها بهره می-جویند اما مبارزه برای آزادی و خواست هایشان در مجموع از ارتباط مستیقم با شرایط زندگی موجود درون جامعه اشان برمیخیزد هر چند اگر در شرایط خاصی اکثریتی از مردم به جایگاه دولت هایشان توهم داشته باشند. اما مبارزه آزادی زیستی، خروشش خاموش نمی ماند. اوج جنایت درجنگ ویتنام ضربه سنگینی از درون بر آمریکا که نماد دمکراسی فریبکار غرب بود وارد ساخت. جنبش-های سیاهپوستان، ضد جنگ، زنان، دانشجویان، اتحادیه های کارگری و خانواده های سربازان و افسران و... اوضاع کشور را اساسا بهم ریخت. سازمان پنتاگون، سیا، ارتش و کاخ سفید و همه نهاد های قدرت، مورد تنفر مردم قرار گرفت. زمزمه آزادی، دوستی، و دنیایی عاری از جنگ و خشونت، حتی طنینش در آواز جان لنون خواننده بیتل ها به اوج رسید و سازمان سیا هم صدایش را از ترس خاموش کرد. برخی از سربازان و افسران زخمی و فراری از زشتی جنگ و بیرحمی آمریکاییان در کشتن کودکان و سالخوردگان حرف میزدند. بسیاری رسانه ها و کارشناسان به انتقاد از وضعیت موجود بر آمدند و سرانجام زیر فشار جامعه و مقاومت ویتنامی ها جنگ خاتمه یافت. حال بعد از 35 سال آقای مک نامارا وزیر جنگ نیکسون به یکباره از کشور گشایی بوشِ پسر در جنگ عراق ترسیده و در سن نود سالگی دلسوز بشریت شده است و حال کتابی در باره درسهای جنگ ویتنام نوشته که باید از گذشته درس گرفت. او میگوید من از سال 1968 میدانستم که در جنگ علیه ویتنام موفق نخواهیم شد. روحیه جنگی سربازان ما بسیار پایین رفته بود و حتی بر روی افسرانشان اسلحه میکشیدند، اما من ناچار بودم سخنی نگویم چون نیکسون برای حفظ آبروی آمریکا هم شده بر روی ادامه جنگ پای میفشرد و من جرات مخالفت از خواست فرمانده خود را نداشتم. جالبه وقتی-که از او سئوال میشد حالا آیا به رئیس جمهور جدیدتان (بوش پسر) توصیه میکنید که از باتلاق عراق بیرون آید یا نه؟ این آدم مفلوک در جواب میگفت: من فقط میگویم جنگ بهترین پاسخ به هر بحرانی نیست. اما او هر تصمیمی بگیرد ما نباید پشتش را خالی کنیم زیرا بوش به حمایت مردمش برای قوی ماندن نیاز دارد. مک نامارا بجای اینکه بخاطر قتل عام میلیونها انسان و نابودی سرزمینهای زیستی مردم ویتنام به شدیدترین وضعی محاکمه شود با بیشرمی از عظمت و پتانسیل های ارزشمند نهفته در نظام دمکراتیک آمریکا تجلیل میکند. او بیرحمانه دستور کشتار میداده اما چاره ای نداشته زیرا سلسله مراتب دستور بعنوان حکم قانونِ بقای قدرت باید رعایت میشد. همان اجرای دستورات لنینی با این تفاوت که چند برابر وحشتناکتر بوده است که در ادامه به آن خواهم پرداخت. اما آیا هیچ مبارز و آزادیخواهی در ماهیت علت وجودی نهاد های سرکوب، توطئه، جاسوسی، تعقیب و زندان، لابراتوارهای شیمیایی و ویروسی و... کوچکترین توهمی دارد، به هیچ وجه، حتی نشریات بورژوازی چپ حزبی هم درآمریکا مدام از این فجایع آشکار نام میبرند اما در برابر چین و روسیه خاموشی ابلهانه ای از خود نشان میدهند.گر چه بنظر عجیب، مثل برخی شهروندان بی مسئولیت و متوهم در آمریکا که دولتشان را مثلاً دلسوز میدانند و اکثر نهادهای امنیتی را از ضرورت منافع امنیت مردم در کشورشان میپندارند. مگر اینکه افراد سرشناس، ژنرالها، کارشناسان سیاسی دولتی و رسانه های معروف قدرتی نظام، بر پایه رقابت و یا تضادی، واقعیاتی را به ناگهان افشا کنند و یا از دایره قدرت به بیرون درز پیدا کند، آنگاه جنبه آگاهی و اعتراض مثلاً صورتی جدی تر بخود میگیرد و آنگاه چپ های حزبی چه بهره برداری ایدئولوژیکی تند و تیزی علیه غرب که برای خود نمیکنند. در حالیکه همین حوادث خونبار از ابتدای حکومت بورژوازی کمونیستی روسیه هم تا کنون از درون هیئت حاکمه قدرت مدام به بیرون ریخته، اما اردوگاه چپهای دولتی از ترس بی پدری هورا کشیدند که حزب دارد از رویزیونیست ها (مرتدین به خط لنینیسم)، سازشکاران و فراکسیونها (گرایشات فکری و گروهی درون حزبی) خود را تصفیه میکند تا دیکتاتوری پرولتاریا یک پارچه شود و خدشه ناپذیر پیش رود. و در این مسیر خودی های زیادی حذف شدند و خودی های جدیدی پا گرفتند.
زمانی-که جنبش های آزادیخواهی مجبور به عقب نشینی میشوند برخی از مردم ترجیح میدهند در رل عادات قبلی روزمرگی-شان دوباره غرق شوند گر چه در اضطرابی پنهان به چه آسیب-ها که تن نمیدهند. اما ساختار نئولیبرال آنچنان در بحران است که این جنبش-های افقی دیگر خاموش شدنی نیستند. بیاد بیاریم که ستاد رهبری بوش، هر گونه موضوع تحقیق در باره فرو ریختن ساختمانهای دو قلو در نیویورک را مسئله ای امنیتی خواند تا کسی فکر نکند این عمل با شواهد موجود نه توسط بن لادن بلکه ، بنوعی زیر نظر توطئه آمریکا برای توجیه جنگ نفتی سودآور و سرکوب جنبش-های داخلی تحت عنوان حمله دشمن خارجی انجام گرفته است. اما معمولا افشای اینگونه توطئه های دست بالا ، اکثر اوقات نه از جانب مبارزین بلکه از درون و حواشی بدنه قدرت انجام میگیرد که تا حدی از ویژگی فضای چند گانه ایدئولوژی های قدرتمند بخش-های متنوع سرمایه داری و مدنی غرب بر میخیزد. بطور نمونه، تِد گاردنسون رئیس پلیس برکنار شده لس آنجلس در اوایل 1980 و بگفته خودش سیستم از بالا میخواست او را به کارهای خلاف و مافیایی وا دارد ولی او تن نداد. نمیتوان منکر افشا گری های جانانه او از درون سیستم در عرض 20 سالی که از اخراجش گذشت باشیم. نمونه دیگر، مارک کوپر 17 سال سرپرست و بازرس بخش پیگیری مواد مخدر از شبکه کثیف درون سیستم آمریکا پرده بر میدارد او هم از کارش اخراج شده است. جرمی اسکیل که کتاب افشاگری کمپانی بلک واتر را نوشت و هزاران نفر دیگر که در این زمره میگنجند و یا برخی مثل اسکات ریتر از بیشرمی سازمان ملل بستوه آمده و استعفا داده اند اما در بی ارتباطی کامل با آن هم نیستند و یا بسیاری ترجیح داده اند در سازمانها و انجمن های مستقل فرهنگی اجتماعی به تحقیق و افشاگری بپردازند و گاهی هم از زمینه شهرت جدید به مقام های بالاتری دست می-یابند. اکثر آنها از نظر افشا گری بر روی حوزه های تحقیقی خویش تمرکز میگذارند اما در تحلیل بحران سرمایه داری شدیداً لیبرال هستند. این تیپ گروه ها ارتباط زیادی با چند سویگی بدنه قدرت دارند و سیاست های راست افراطی انحصارات قدرتی، اقتصادی، دارویی، نظامی، دیپلماتیک پشت پرده را بیرون میریزند. با سازمانهای باصطلاح غیر دولتی ارتباط تنگاتنگی دارند و همواره حامی کاندیداهای کمتر بدتر هستند. از طریق کنفرانس ها، نشریات، روزنامه ها، رسانه ها و چاپ کتاب و... درآمد نسبتا خوبی دارند. جالبه که همینها زمان بوش مدام فریاد میزدند که آمریکا به یک دولت فاشیستی تبدیل شده است. جنبش-های افقی و آنارشیک در مجموع از چنین افشاگری های داغی استقبال میکنند اما فعالیت-شان از صفوف آنها کاملاً جداست و در نشریات و مقالات اینترنتی به صراحت آنها را بنقد میکشند. اینها را مینویسم که بگویم، جنبشهای افقی کاملاً میدانند که غرب چه کرده و چه میکند و این خود دلیل موجهی برای انزجار آنها از دمکراسی جنایی غرب و ساختار نظام سلطه گریست. از همین جهت آنها بر عکس احزاب چپ ایدئولوژیک کوچکترین توهمی هم به تاریخ ساختار سانسور و سرکوب دول بورژوازی چین و روس و غیره ندارند هر چند این دولتها مخصوصا روسیه زیر فشار آزادیخواهی مردم کمی عقب نشینی کرده اند اما هنوز در جرگه افراطی ترین، اصولگراترین، خفناکترین و تاریک اندیش ترین کشورهای بزرگ سرمایه داری جهان بحساب میآیند.
در اینجا من سعی میکنم ساختار قدرت سیاسی روسیه را بعنوان پایه گذار دول سرمایه داری کمونیستی جهان مختصرا بشکافم و دیگرانی اگر علاقمند شدند میتوانند از زوایای مختلفی سیر تحولات آزادیخواهی در روسیه را دنبال کنند بخصوص که گرایشات افقی و آنارشیک نسل جوانان منتقد امروز در چین و روسیه حتی گاهی ناچار هستند تحت نام دمکراسی خواهی حرفهایشان را مطرح سازند. جنبشهای آزادیخواهی جهانی تقریبا همگی از ماهیت سیاست فاشیسم غرب آگاهند (اگر برخ کوچکی از جوانان در شرق بخاطر اختناق حاکم و از سر ناآگاهی و توهم به مدرنیسم اروپایی و تبلیغات ماهواره ای به دام آنها افتاده باشند) اما در بین عده ای این سردرگمی هنوز به تاریخ سوسیالیسم دولتی وجود دارد البته نه در درون خود کشورهای کمونیستی. حتی در تاریخ سیاه ترین دوران استبدادی حکومت ها، شور و عشق آزادی همواره راهی به روشنایی پیدا کرده تا زنده بودن عنصر زندگی را به جامعه نشان دهد. آزادی بیان و نشر آرزوها و سازندگی ها، اعتراض و همبستگی و انتخاب آزادانه شیوه زندگی از فرایند مبارزه طولانی انسانها بعنوان پایه ای ترین نیاز بشری به دول جهانی تحمیل شده است. ظاهرا سازمان دروغ حقوق بشر باید کشورها را در اجرای صحنه سازی آن متعهد سازد. از آنجایی که فلسفه حقوقی برگرفته از حق مالکیت خصوصی است نهایتا دردایره بازی های قدرت سازمان ملل میگنجد که اساسا خود دولت-ها هستند که مدام در یک روند حقه بازی تجارت سیاسی، زندگی مردم را مورد معامله قرارمیدهند. ده سال پیش جمعیت زیادی برای اعتراض علیه جنایات آزمایشگاه شیمیایی اتمی ریورمور در شمال کالیفرنیا گرد هم آمدند و پلیس امنیتی راه ها را مسدود کرده بود. مردم فریاد میزدند که این کمپانیها جنایتکارند. افسران پلیس میگفتند ما وظیفه داریم از حریم خصوصی و حقوق مدنی شغلی کمپانیها هم دفاع کنیم. بله ابزار قدرت سرمایه داری یک مکانیسم حقوقی نظارت در حفظ حقوق انحصارات قدرتی را به اسم همگان ساخته که از طریق آن روزانه صدها میلیون حقوق کوچکتر را در صحنه جهانی له و لورده میکند. تنها با توجه به ارقام ده ها و حتا صدها میلیونی بی پناهی آوارگان، تبعیض نژادی، بیگاری کودکان، زندان و شکنجه، جنگ و غیره، جایگاه واقعی حقوق بشر دولتها از لحظه بنیادش تا به امروز، کاملاً روشن میشود. حال اینکه برای انجام چند پرونده حقوقی چه تبلیغاتی که راه نمیاندازند تا چشم امید مردم نه به مبارزات مستقیم خودشان از پایین، بلکه به دولتها باقی بماند. از این جهت در اینجا قصد ندارم با رجوع به دیگر زمینه های حقوقی بمانند احزاب، مذاهب، ملیتها و غیره که تنها در حیطه منافع سیاسی دولت-ها میگنجد به بیراهه رویم و از موضوع اصلی دور شویم( مطلب مارکس در باره مسئله یهود میتواند کمک شایانی باشد، آن جنبه های خوب او که چپ-ها ازش فرار میکنند).
فقط بگویم که دولتها بسته به موقعیت منافعی-شان همواره همان حقوق ابتدایی اولیه را هم نقض میکنند تا آزادی مردم را هر چه بیشتر در اختیار خود داشته باشند تا بازده کار مردم مستقیما به زندگی خود مردم برنگردد بلکه آنرا از طریق بورکراسی پیچیده حقوقی قانونی مالکیت خصوصی، در دست اربابان قدرت قرار دهند. این از خصایص ماهیت ساختار دولت است که بر مردم سلطه و کنترل داشته باشد تا بتواند امکانات و منافع بیشتری را برای برگزیدگان قدرت سیاسی و مالی خویش فراهم آورد. خوب طبیعی-ست هر چه مردم آزادی عمل و همبستگی شان از پایین به شکل همکاری شورایی در درون جامعه قویتر و محکمتر باشد طبیعتا اداره مناسبات زندگی بیشتر در دست خودشان خواهد بود و این باعث میشود که نفوز و زور دولت کمتر و ضعیفتر شود. شعور فعالیت همکاری اجتماعی انسانها اساسا بمانند پرندگان در غریزه انتخاب زندگی آزاد عاشاقانه شان، بطور طبیعی در حیات جامعه حضو دارد و این چیزی نیست که مکانیزم حکومت یا قدرت دولتی به آنها اهدا کرده باشد بلکه درست به عکس آن، افراد درون هرم و راس قدرت تلاش میکنند به این شعور آزادی عمل انسان ها نه تنها توهین کنند بلکه از طریق فشار ارکان دولتی پلیس و زندان، فعالیت انسانی ما را در اختیار منافع قدرتی خودشان نگهدارند تا آن خواسته های جاه طلبی و زیاده خواهی بیمارگونه خود را ارضا کنند تازه بعد هم بیشرمانه به مردم بگویند ببینید ما چقدر از شما مهمتر و با شعورتریم و اگر هم میخواهید در چشم ما ممتاز بشمار آیید باید با یکدیگر در درون خودتان برای این "شایستگی" رقابت کنید. ساختار قدرت، نوع تقسیمات کار مزدی را گونه ای رتبه بندی کرده و زیر نظارت تخصصی قرار داده که مردم نسبت به سِمتها و وجهه های شغلی شان بر یکدیگر کنترل و نفوذ داشته باشند. طبقه بندی مشاغل و اشل های حقوقی بسته به جایگاه حساس قدرت بسیار مهم است. در آمریکا کمتر انسان شرافتمند و با شخصیتی حاضر میشود در کارخانجات، سازمان ها و انحصارات پنتاگون، سیا، پلیس، ارتش فدرال، اف بی آی، تسلیحاتی، شیمیایی ویروسی و ... کار کنند گر چه مزد و پاداشها بسیار بالاست اما هوایش خفه کننده، مخفیانه وخیانتکارانه است و بوی خون میدهد. البته اکثر مردم امروزه این واقعیات را میدانند و از ارتباط با چنین کسانی شدیداً دوری می-جویند. کارگران مبارز اسکله شهر اوکلند و سیاتل هم با نقش ارتش فدرال آمریکا بخوبی آشنایند که چگونه اعتصابات آنها را مدام در هم شکستند. و حتی دانشجویان اجازه نمیدهند پلیس و اف بی آی در صحن دانشگاه آفتابی شوند. از این جهت جنبش-های مبارزاتی جهانی، همبستگی ارتباطی شورایی و همسایگی شان را بحالت افقی و آنارشیک(ضد سلطه) و توری شکل در درون خود و جامعه گسترده میسازند تا نفوذ جریانات و احزاب قدرتی و دولتی چپ و راست را به حداقل کاهش دهند زیرا آنان خوب میدانند آزادی شان زمانی تحقق میابد که اشکال و سیاست-های ساختار هرمی دولت و شبکه رتبه سازی دیوانسالاری باید در درون صفوف ارتباطی مردم تضعیف شود تا نهایتا شبکه قدرت منزوی شده و در خود فرو ریزد.
خیلی بعید بنظر میآید در اوضاع آشفته نئولیبرالیسم جهانی و رشد آگاهی های مردم جهان از دیکتاتوری های پلورالیسم سیاسی آشکار و چند رنگ افشا شده، یک فرد چپ لنینی حتی تصور کند که میتواند اعمال سلطه دیکتاتوری یک قدرت واحد حزبی را جا بیاندازد. تاریخ شارلاتانیسم احزاب بورژوازی چپ در این چند دهه هم نشان داد که اکثرشان با ایجاد یک سیاهی لشکر نهایتا توانسته اند به یک جناح حزب پارلمانی تبدیل شوند. اساسا هم چیزی غیر از این تمنا نمیکنند همانطور که ژیژک با یک امر والای دیکتاتوری لنینی پیش رفت اما حتا توی کنگره پارلمانی اش هم چیزی نصیبش نشد. شعار های چپ لنینی و مارکسیستی از طرف کادرهای حرفه ای حزبی، اساسا یک تجارت سیاسی است که ده ها سال بطور حرفه ای سرگرمش بوده اند. برخی از آنها کارشناسان راست افراطی در شبکه های ماهواره ای بی بی سی و صدای آمریکا و غیره شده اند تا بیچاره ها بعد از آنهمه اسم و رسم بالاخره یه نونی هم خورده باشند، عمری حقه بازی یعنی برای هیچی؟!! اگر من در این مرحله حقیقتا نقدی به دیکتاتوری لنینی ارائه میدهم برای آن عده ای است که به صمیمیت و صداقت و اندیشه انتقادی چپ، و آزادی حقیقی و نه شعاری، زمانی ارزشی قایل بوده اند و هستند شاید سختی ها و زخمهای ناروا به آنها فرصت نداد تا علت عمیقتر تلخی ها و ناکامی های تاریخ روسیه را به چالش کشند. چپ سیاسی همانطور که از لفظ آن بر میآید یک حرفه سیاسی بورژوازی عقیدتی برای کسب قدرت بود. لنین هم همین بود اما با دو فرق بزرگ. ما نه در قرن او زندگی کردیم و نه از شکستهایش درس گرفتیم.