۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش-های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/



م_ع آوریل 2009
قسمت هشتم
فتح دولت و فتوحات بعد از آن
خیانتی از درون چپ و ژیژک در تمنای قدرت
ژیژک حالا با این بازی روانی لاکانی که در بهترین حالت، استنادی است به بحران خود نویسنده تا ابتکار عمل-های لاکانی را به بازی گیرد "به مانند بیرون گنجاندن خویش" یعنی به مانند دزدی که می خواهد از مخمصه فرار کند و خود فریاد می زند آی دزد را بگیرید و یا مثلاً شوهر سادیستیکی برای انتقام از همسر از خانه گریخته اش خود را بجای کارآگاهی جا میزند که از آدرس همسرش باخبر شود تا به او هشدار دهد شوهرش در پی یافتن اوست.این مثلاً بیانگر هوش سرشار ژیژک است که هیچ ترفند زیرکانه ای نمیتواند بر او پوشیده بماند و حال مثلاً ایشان تبحری خاص در آنالیز کردن حقایق کتمان شده دارد و اوضاع پارادکسیکال را بخوبی میشناسد وآستین بالا زده تا فتوحات ناتمام لنین را به پایان رساند !! این فتوحات ناتمام بمانند افسوس آن جلادانی است که فرصت اعتراف گرفتن را از دست داده اند زیرا زندانی زیر شکنجه جانباخته است. همان انقلاب شکوهمند شورایی اکتبر روسیه که زیر چکمه های آهنین نظامی حزب بلشویک لنین بطرز بیرحمانه ای دزدیده شد، سرکوب شد و جان داد. البته که در سیاست رقابت قدرتی، پیچاندن مردم هنر والایی بحساب میآید. اما باید دید ژیژک چه حقایق هولناکتری را مثل دیگر کادرهای بورژوازی چپ حزبی در باره تاریخ لنینیسم را میخواهد بخصوص از جوانان آسیایی کتمان کند. زیرا برای چپهای حزبی و ارتدکس، لنین به لحاظ پراتیک و عمل انقلابی، آخرین سنگر دفاعی و هویتی آنان محسوب میشود .

ژیژک گونه ای پرچم دیکتاتوری سرخ لنین را میخواهد بر افراشته نگاه- دارد گویی که این آخرین باقی مانده دیکتاتوری خوش خیم است که میتواند درجلوی فاشیسمهای رقیب دیگر بهتر از هر کسی بایستد. نیروهای KKK در آمریکا و SS در آلمان هم گهگاهی شهامت احمقانه ای از خود بروز میدهند. روانکاو شیفته قدرت مالیخولیایی ما، چقدر ناشیانه مانور روانی میدهد و متوجه نمیشود که جامعه انسانی توصیفش از ماهیت فاشیسم و دیکتاتوری، نسبت به عمل خشونت و سرکوب خشک و مطلقی است که علیه مطالبات آزادیخواهی مردم انجام میگیرد صرفنظر از اینکه دولتها یکدیگر را چگونه خطاب میکنند. جنگ دولتها همواره زندگی مردم را به تباهی میکشاند. کمیسر های دولت کنونی روسیه همچنان بر جایگاه رهبر بزرگشان لنین رژه میروند. ساختار دیکتاتوری لنین، سیستم مخوف جاسوسی، ترور و کنترلی را چنان پایه ریزی کرد که با وجود شکنجه و اعدام ده ها میلیون منتقدین جامعه و حتی خودیهای درون قدرت و تکان های شدید بعد از مرگ استالین و تداومش در فروپاشی گرباچف، همچنان سازمان چکایش (کی جی بی، یا کا.گ.ب.) بعنوان دولت اصلی قدرت مسکو بعد از 92 سال پا برجاست. دوران ناسیونالیسم کور دیکتاتوری پرولتاریا حد اقل در چشم مردم کشورهایی که در زیر اختناقش زندگی کرده اند به سر آمده است. آمریکا هم از این ناسیونالیسم دوران جنگ سرد بنام مقابله با ترور کمونیسم، دوران فاشیسم سازمان سیا مکارتیسم را برای خفه کردن آزادی ها در کشورش به راه انداخت تا بتواند زمینه فاشیسم برون مرزی غارت و کشور گشایی هایش را حد اقل در چشم شهروندان غربی، راحتتر توجیه کند. اما این موضوع چرا می بایست بعنوان یک سرپوش بر اختناق و خشونت تاریخ دهشتناک دیکتاتوری کشورهای کمونیستی سایه می افکند. حتی اگر تا حدی بپذیریم که این مانور انحرافی تاخت و تاز آشکار سرمایه داری غرب تحت عنوان مبارزه علیه کشور های کمونیستی، اکثریتی از نیروهای چپ را چشم بسته و اتوماتیک وار به دفاع از کشورهای کمونیستی وا میداشت. پس پرسش روشن ما این است که مسئولیت اصلی نگاه اندیشه انتقادی و افشای خیانت از درون جبهه باصطلاح سوسیالیسم آزادیخواهی میبایست به عهده چه کسانی باشد تا وجدان آزادیخواهی جهانی تا باین حد آزار و صدمات سنگین نبیند ؟ اما چپ های دیکتاتوری کمونیستی در عمل نشان دادند که ناسیونالیست های عقیدتی کوری بیش نبوده اند و ضربات مهلکی به جنبشهای آزادیخواهی جهانی زدند. اولا جوانان علاقمند و پر شوری راکه در جستجوی بدیلی تازه برای رهایی از استبداد موجود سرمایه داری بودند را به ابزار منافع ایدئولوژیک دولت-ها تبدیل کردند. دوم، باعث شدند دمکراسی جنایت پارلمانی غرب در چشم جوانان قاره های دیگر تا مدت ها، بدیلی جذاب بنظر آید و مهمتر از همه موانع بیشماری برسر راه جنبشهای افقی، مستقل، خود گردان، ضد سلطه و آنارشیکی که سعی در افشا کردن ساختار سلطه بیمارگونه چپ و راست را داشتند، قرار میدادند. و با سرسپردگی محض به بورژوازی چپ استالینیسم، مائوئیسم، تراتسکیسم، لنینیسم و ایدئولوژی اَبَرمارکسیسم در کل، فرایند شکوفایی را در جامعه خفه می کردند.
جنبش-ها همواره از تضاد دولت-ها بهره می-جویند اما مبارزه برای آزادی و خواست هایشان در مجموع از ارتباط مستیقم با شرایط زندگی موجود درون جامعه اشان برمیخیزد هر چند اگر در شرایط خاصی اکثریتی از مردم به جایگاه دولت هایشان توهم داشته باشند. اما مبارزه آزادی زیستی، خروشش خاموش نمی ماند. اوج جنایت درجنگ ویتنام ضربه سنگینی از درون بر آمریکا که نماد دمکراسی فریبکار غرب بود وارد ساخت. جنبش-های سیاهپوستان، ضد جنگ، زنان، دانشجویان، اتحادیه های کارگری و خانواده های سربازان و افسران و... اوضاع کشور را اساسا بهم ریخت. سازمان پنتاگون، سیا، ارتش و کاخ سفید و همه نهاد های قدرت، مورد تنفر مردم قرار گرفت. زمزمه آزادی، دوستی، و دنیایی عاری از جنگ و خشونت، حتی طنینش در آواز جان لنون خواننده بیتل ها به اوج رسید و سازمان سیا هم صدایش را از ترس خاموش کرد. برخی از سربازان و افسران زخمی و فراری از زشتی جنگ و بیرحمی آمریکاییان در کشتن کودکان و سالخوردگان حرف میزدند. بسیاری رسانه ها و کارشناسان به انتقاد از وضعیت موجود بر آمدند و سرانجام زیر فشار جامعه و مقاومت ویتنامی ها جنگ خاتمه یافت. حال بعد از 35 سال آقای مک نامارا وزیر جنگ نیکسون به یکباره از کشور گشایی بوشِ پسر در جنگ عراق ترسیده و در سن نود سالگی دلسوز بشریت شده است و حال کتابی در باره درسهای جنگ ویتنام نوشته که باید از گذشته درس گرفت. او میگوید من از سال 1968 میدانستم که در جنگ علیه ویتنام موفق نخواهیم شد. روحیه جنگی سربازان ما بسیار پایین رفته بود و حتی بر روی افسرانشان اسلحه میکشیدند، اما من ناچار بودم سخنی نگویم چون نیکسون برای حفظ آبروی آمریکا هم شده بر روی ادامه جنگ پای میفشرد و من جرات مخالفت از خواست فرمانده خود را نداشتم. جالبه وقتی-که از او سئوال میشد حالا آیا به رئیس جمهور جدیدتان (بوش پسر) توصیه میکنید که از باتلاق عراق بیرون آید یا نه؟ این آدم مفلوک در جواب میگفت: من فقط میگویم جنگ بهترین پاسخ به هر بحرانی نیست. اما او هر تصمیمی بگیرد ما نباید پشتش را خالی کنیم زیرا بوش به حمایت مردمش برای قوی ماندن نیاز دارد. مک نامارا بجای اینکه بخاطر قتل عام میلیونها انسان و نابودی سرزمینهای زیستی مردم ویتنام به شدیدترین وضعی محاکمه شود با بیشرمی از عظمت و پتانسیل های ارزشمند نهفته در نظام دمکراتیک آمریکا تجلیل میکند. او بیرحمانه دستور کشتار میداده اما چاره ای نداشته زیرا سلسله مراتب دستور بعنوان حکم قانونِ بقای قدرت باید رعایت میشد. همان اجرای دستورات لنینی با این تفاوت که چند برابر وحشتناکتر بوده است که در ادامه به آن خواهم پرداخت. اما آیا هیچ مبارز و آزادیخواهی در ماهیت علت وجودی نهاد های سرکوب، توطئه، جاسوسی، تعقیب و زندان، لابراتوارهای شیمیایی و ویروسی و... کوچکترین توهمی دارد، به هیچ وجه، حتی نشریات بورژوازی چپ حزبی هم درآمریکا مدام از این فجایع آشکار نام میبرند اما در برابر چین و روسیه خاموشی ابلهانه ای از خود نشان میدهند.گر چه بنظر عجیب، مثل برخی شهروندان بی مسئولیت و متوهم در آمریکا که دولتشان را مثلاً دلسوز میدانند و اکثر نهادهای امنیتی را از ضرورت منافع امنیت مردم در کشورشان میپندارند. مگر اینکه افراد سرشناس، ژنرالها، کارشناسان سیاسی دولتی و رسانه های معروف قدرتی نظام، بر پایه رقابت و یا تضادی، واقعیاتی را به ناگهان افشا کنند و یا از دایره قدرت به بیرون درز پیدا کند، آنگاه جنبه آگاهی و اعتراض مثلاً صورتی جدی تر بخود میگیرد و آنگاه چپ های حزبی چه بهره برداری ایدئولوژیکی تند و تیزی علیه غرب که برای خود نمیکنند. در حالیکه همین حوادث خونبار از ابتدای حکومت بورژوازی کمونیستی روسیه هم تا کنون از درون هیئت حاکمه قدرت مدام به بیرون ریخته، اما اردوگاه چپهای دولتی از ترس بی پدری هورا کشیدند که حزب دارد از رویزیونیست ها (مرتدین به خط لنینیسم)، سازشکاران و فراکسیونها (گرایشات فکری و گروهی درون حزبی) خود را تصفیه میکند تا دیکتاتوری پرولتاریا یک پارچه شود و خدشه ناپذیر پیش رود. و در این مسیر خودی های زیادی حذف شدند و خودی های جدیدی پا گرفتند.
زمانی-که جنبش های آزادیخواهی مجبور به عقب نشینی میشوند برخی از مردم ترجیح میدهند در رل عادات قبلی روزمرگی-شان دوباره غرق شوند گر چه در اضطرابی پنهان به چه آسیب-ها که تن نمیدهند. اما ساختار نئولیبرال آنچنان در بحران است که این جنبش-های افقی دیگر خاموش شدنی نیستند. بیاد بیاریم که ستاد رهبری بوش، هر گونه موضوع تحقیق در باره فرو ریختن ساختمانهای دو قلو در نیویورک را مسئله ای امنیتی خواند تا کسی فکر نکند این عمل با شواهد موجود نه توسط بن لادن بلکه ، بنوعی زیر نظر توطئه آمریکا برای توجیه جنگ نفتی سودآور و سرکوب جنبش-های داخلی تحت عنوان حمله دشمن خارجی انجام گرفته است. اما معمولا افشای اینگونه توطئه های دست بالا ، اکثر اوقات نه از جانب مبارزین بلکه از درون و حواشی بدنه قدرت انجام میگیرد که تا حدی از ویژگی فضای چند گانه ایدئولوژی های قدرتمند بخش-های متنوع سرمایه داری و مدنی غرب بر میخیزد. بطور نمونه، تِد گاردنسون رئیس پلیس برکنار شده لس آنجلس در اوایل 1980 و بگفته خودش سیستم از بالا میخواست او را به کارهای خلاف و مافیایی وا دارد ولی او تن نداد. نمیتوان منکر افشا گری های جانانه او از درون سیستم در عرض 20 سالی که از اخراجش گذشت باشیم. نمونه دیگر، مارک کوپر 17 سال سرپرست و بازرس بخش پیگیری مواد مخدر از شبکه کثیف درون سیستم آمریکا پرده بر میدارد او هم از کارش اخراج شده است. جرمی اسکیل که کتاب افشاگری کمپانی بلک واتر را نوشت و هزاران نفر دیگر که در این زمره میگنجند و یا برخی مثل اسکات ریتر از بیشرمی سازمان ملل بستوه آمده و استعفا داده اند اما در بی ارتباطی کامل با آن هم نیستند و یا بسیاری ترجیح داده اند در سازمانها و انجمن های مستقل فرهنگی اجتماعی به تحقیق و افشاگری بپردازند و گاهی هم از زمینه شهرت جدید به مقام های بالاتری دست می-یابند. اکثر آنها از نظر افشا گری بر روی حوزه های تحقیقی خویش تمرکز میگذارند اما در تحلیل بحران سرمایه داری شدیداً لیبرال هستند. این تیپ گروه ها ارتباط زیادی با چند سویگی بدنه قدرت دارند و سیاست های راست افراطی انحصارات قدرتی، اقتصادی، دارویی، نظامی، دیپلماتیک پشت پرده را بیرون میریزند. با سازمانهای باصطلاح غیر دولتی ارتباط تنگاتنگی دارند و همواره حامی کاندیداهای کمتر بدتر هستند. از طریق کنفرانس ها، نشریات، روزنامه ها، رسانه ها و چاپ کتاب و... درآمد نسبتا خوبی دارند. جالبه که همینها زمان بوش مدام فریاد میزدند که آمریکا به یک دولت فاشیستی تبدیل شده است. جنبش-های افقی و آنارشیک در مجموع از چنین افشاگری های داغی استقبال میکنند اما فعالیت-شان از صفوف آنها کاملاً جداست و در نشریات و مقالات اینترنتی به صراحت آنها را بنقد میکشند. اینها را مینویسم که بگویم، جنبشهای افقی کاملاً میدانند که غرب چه کرده و چه میکند و این خود دلیل موجهی برای انزجار آنها از دمکراسی جنایی غرب و ساختار نظام سلطه گریست. از همین جهت آنها بر عکس احزاب چپ ایدئولوژیک کوچکترین توهمی هم به تاریخ ساختار سانسور و سرکوب دول بورژوازی چین و روس و غیره ندارند هر چند این دولتها مخصوصا روسیه زیر فشار آزادیخواهی مردم کمی عقب نشینی کرده اند اما هنوز در جرگه افراطی ترین، اصولگراترین، خفناکترین و تاریک اندیش ترین کشورهای بزرگ سرمایه داری جهان بحساب میآیند.
در اینجا من سعی میکنم ساختار قدرت سیاسی روسیه را بعنوان پایه گذار دول سرمایه داری کمونیستی جهان مختصرا بشکافم و دیگرانی اگر علاقمند شدند میتوانند از زوایای مختلفی سیر تحولات آزادیخواهی در روسیه را دنبال کنند بخصوص که گرایشات افقی و آنارشیک نسل جوانان منتقد امروز در چین و روسیه حتی گاهی ناچار هستند تحت نام دمکراسی خواهی حرفهایشان را مطرح سازند. جنبشهای آزادیخواهی جهانی تقریبا همگی از ماهیت سیاست فاشیسم غرب آگاهند (اگر برخ کوچکی از جوانان در شرق بخاطر اختناق حاکم و از سر ناآگاهی و توهم به مدرنیسم اروپایی و تبلیغات ماهواره ای به دام آنها افتاده باشند) اما در بین عده ای این سردرگمی هنوز به تاریخ سوسیالیسم دولتی وجود دارد البته نه در درون خود کشورهای کمونیستی. حتی در تاریخ سیاه ترین دوران استبدادی حکومت ها، شور و عشق آزادی همواره راهی به روشنایی پیدا کرده تا زنده بودن عنصر زندگی را به جامعه نشان دهد. آزادی بیان و نشر آرزوها و سازندگی ها، اعتراض و همبستگی و انتخاب آزادانه شیوه زندگی از فرایند مبارزه طولانی انسانها بعنوان پایه ای ترین نیاز بشری به دول جهانی تحمیل شده است. ظاهرا سازمان دروغ حقوق بشر باید کشورها را در اجرای صحنه سازی آن متعهد سازد. از آنجایی که فلسفه حقوقی برگرفته از حق مالکیت خصوصی است نهایتا دردایره بازی های قدرت سازمان ملل میگنجد که اساسا خود دولت-ها هستند که مدام در یک روند حقه بازی تجارت سیاسی، زندگی مردم را مورد معامله قرارمیدهند. ده سال پیش جمعیت زیادی برای اعتراض علیه جنایات آزمایشگاه شیمیایی اتمی ریورمور در شمال کالیفرنیا گرد هم آمدند و پلیس امنیتی راه ها را مسدود کرده بود. مردم فریاد میزدند که این کمپانیها جنایتکارند. افسران پلیس میگفتند ما وظیفه داریم از حریم خصوصی و حقوق مدنی شغلی کمپانیها هم دفاع کنیم. بله ابزار قدرت سرمایه داری یک مکانیسم حقوقی نظارت در حفظ حقوق انحصارات قدرتی را به اسم همگان ساخته که از طریق آن روزانه صدها میلیون حقوق کوچکتر را در صحنه جهانی له و لورده میکند. تنها با توجه به ارقام ده ها و حتا صدها میلیونی بی پناهی آوارگان، تبعیض نژادی، بیگاری کودکان، زندان و شکنجه، جنگ و غیره، جایگاه واقعی حقوق بشر دولتها از لحظه بنیادش تا به امروز، کاملاً روشن میشود. حال اینکه برای انجام چند پرونده حقوقی چه تبلیغاتی که راه نمیاندازند تا چشم امید مردم نه به مبارزات مستقیم خودشان از پایین، بلکه به دولتها باقی بماند. از این جهت در اینجا قصد ندارم با رجوع به دیگر زمینه های حقوقی بمانند احزاب، مذاهب، ملیتها و غیره که تنها در حیطه منافع سیاسی دولت-ها میگنجد به بیراهه رویم و از موضوع اصلی دور شویم( مطلب مارکس در باره مسئله یهود میتواند کمک شایانی باشد، آن جنبه های خوب او که چپ-ها ازش فرار میکنند).
فقط بگویم که دولتها بسته به موقعیت منافعی-شان همواره همان حقوق ابتدایی اولیه را هم نقض میکنند تا آزادی مردم را هر چه بیشتر در اختیار خود داشته باشند تا بازده کار مردم مستقیما به زندگی خود مردم برنگردد بلکه آنرا از طریق بورکراسی پیچیده حقوقی قانونی مالکیت خصوصی، در دست اربابان قدرت قرار دهند. این از خصایص ماهیت ساختار دولت است که بر مردم سلطه و کنترل داشته باشد تا بتواند امکانات و منافع بیشتری را برای برگزیدگان قدرت سیاسی و مالی خویش فراهم آورد. خوب طبیعی-ست هر چه مردم آزادی عمل و همبستگی شان از پایین به شکل همکاری شورایی در درون جامعه قویتر و محکمتر باشد طبیعتا اداره مناسبات زندگی بیشتر در دست خودشان خواهد بود و این باعث میشود که نفوز و زور دولت کمتر و ضعیفتر شود. شعور فعالیت همکاری اجتماعی انسانها اساسا بمانند پرندگان در غریزه انتخاب زندگی آزاد عاشاقانه شان، بطور طبیعی در حیات جامعه حضو دارد و این چیزی نیست که مکانیزم حکومت یا قدرت دولتی به آنها اهدا کرده باشد بلکه درست به عکس آن، افراد درون هرم و راس قدرت تلاش میکنند به این شعور آزادی عمل انسان ها نه تنها توهین کنند بلکه از طریق فشار ارکان دولتی پلیس و زندان، فعالیت انسانی ما را در اختیار منافع قدرتی خودشان نگهدارند تا آن خواسته های جاه طلبی و زیاده خواهی بیمارگونه خود را ارضا کنند تازه بعد هم بیشرمانه به مردم بگویند ببینید ما چقدر از شما مهمتر و با شعورتریم و اگر هم میخواهید در چشم ما ممتاز بشمار آیید باید با یکدیگر در درون خودتان برای این "شایستگی" رقابت کنید. ساختار قدرت، نوع تقسیمات کار مزدی را گونه ای رتبه بندی کرده و زیر نظارت تخصصی قرار داده که مردم نسبت به سِمتها و وجهه های شغلی شان بر یکدیگر کنترل و نفوذ داشته باشند. طبقه بندی مشاغل و اشل های حقوقی بسته به جایگاه حساس قدرت بسیار مهم است. در آمریکا کمتر انسان شرافتمند و با شخصیتی حاضر میشود در کارخانجات، سازمان ها و انحصارات پنتاگون، سیا، پلیس، ارتش فدرال، اف بی آی، تسلیحاتی، شیمیایی ویروسی و ... کار کنند گر چه مزد و پاداشها بسیار بالاست اما هوایش خفه کننده، مخفیانه وخیانتکارانه است و بوی خون میدهد. البته اکثر مردم امروزه این واقعیات را میدانند و از ارتباط با چنین کسانی شدیداً دوری می-جویند. کارگران مبارز اسکله شهر اوکلند و سیاتل هم با نقش ارتش فدرال آمریکا بخوبی آشنایند که چگونه اعتصابات آنها را مدام در هم شکستند. و حتی دانشجویان اجازه نمیدهند پلیس و اف بی آی در صحن دانشگاه آفتابی شوند. از این جهت جنبش-های مبارزاتی جهانی، همبستگی ارتباطی شورایی و همسایگی شان را بحالت افقی و آنارشیک(ضد سلطه) و توری شکل در درون خود و جامعه گسترده میسازند تا نفوذ جریانات و احزاب قدرتی و دولتی چپ و راست را به حداقل کاهش دهند زیرا آنان خوب میدانند آزادی شان زمانی تحقق میابد که اشکال و سیاست-های ساختار هرمی دولت و شبکه رتبه سازی دیوانسالاری باید در درون صفوف ارتباطی مردم تضعیف شود تا نهایتا شبکه قدرت منزوی شده و در خود فرو ریزد.
خیلی بعید بنظر میآید در اوضاع آشفته نئولیبرالیسم جهانی و رشد آگاهی های مردم جهان از دیکتاتوری های پلورالیسم سیاسی آشکار و چند رنگ افشا شده، یک فرد چپ لنینی حتی تصور کند که میتواند اعمال سلطه دیکتاتوری یک قدرت واحد حزبی را جا بیاندازد. تاریخ شارلاتانیسم احزاب بورژوازی چپ در این چند دهه هم نشان داد که اکثرشان با ایجاد یک سیاهی لشکر نهایتا توانسته اند به یک جناح حزب پارلمانی تبدیل شوند. اساسا هم چیزی غیر از این تمنا نمیکنند همانطور که ژیژک با یک امر والای دیکتاتوری لنینی پیش رفت اما حتا توی کنگره پارلمانی اش هم چیزی نصیبش نشد. شعار های چپ لنینی و مارکسیستی از طرف کادرهای حرفه ای حزبی، اساسا یک تجارت سیاسی است که ده ها سال بطور حرفه ای سرگرمش بوده اند. برخی از آنها کارشناسان راست افراطی در شبکه های ماهواره ای بی بی سی و صدای آمریکا و غیره شده اند تا بیچاره ها بعد از آنهمه اسم و رسم بالاخره یه نونی هم خورده باشند، عمری حقه بازی یعنی برای هیچی؟!! اگر من در این مرحله حقیقتا نقدی به دیکتاتوری لنینی ارائه میدهم برای آن عده ای است که به صمیمیت و صداقت و اندیشه انتقادی چپ، و آزادی حقیقی و نه شعاری، زمانی ارزشی قایل بوده اند و هستند شاید سختی ها و زخمهای ناروا به آنها فرصت نداد تا علت عمیقتر تلخی ها و ناکامی های تاریخ روسیه را به چالش کشند. چپ سیاسی همانطور که از لفظ آن بر میآید یک حرفه سیاسی بورژوازی عقیدتی برای کسب قدرت بود. لنین هم همین بود اما با دو فرق بزرگ. ما نه در قرن او زندگی کردیم و نه از شکستهایش درس گرفتیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر