۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

اطلاعیه به مناسبت اول ماه مه


پروسه ی بوجود آمدن روز اول ماه مه بازتابی از تکامل جنبش کارگری است. بحث وگفتگو درمورد اینکه یک روز را کارگران دست از کار بکشند به سال 1884 برمی گردد. اولین قدم اين مهم از طرف اتحادیه های فدرال در آمریکا و کانادا برداشته شد. اصلی ترین مطالبه کارگران کم کردن ساعت کار بود. از اینرو در اول ماه مه 1886 کارگران مبارزات خود را برای تقلیل ساعت کار تشدید کردند.

در اول ماه مه سال 1886، بیش از 340.000 کارگر آمریکایی دست از کار کشیدند. تنها در شيکاگو تعداد اعتصاب کنندگان 40.000 نفر بود. چند روز بعد پلیس در میدان Haymarket به ضرب و شتم و کشتار کارگران پرداخت که بیش از 7 کارگر کشته شدند. اما دررسانه های دولتی اعلام گرديد که یک افسرپلیس و 6 پلیس ديگر بوسیله بمب دستی یک آنارشیست در درگیریها کشته شدند.

بعد از آن دادگاهی نمایشی تشکیل شد که درآن 8 نفر از آنارشیستها محاکمه و به اعدام محکوم گرديدند. آنها در رابطه با آنارشیستی که طبق گزارش رسانه های دولتی با بمبش یک پلیس را کشته بود٬ محاکمه شدند. از آنجایی که هیچ مدرکی دال بر محکومیت این 8 نفر به دادگاه ارائه نشد٬ عاقبت قاضی Joseph Gary اعلام حکم این 8 نفر را اینگونه توجیه کرد: مردی که بمب را انداخته به رهنمود دستگیرشدگان عمل کرد. اگر چه مدرکی دال بر همدستی مستقیم محکومین وجود ندارد.

از نظر قاضی دادن این رهنمود مثل این می ماند که محکومین خودشان این بمب را انداختند.

August Spiest، Albert Parsons ٬ Georg Engel و Adolph Fischer (دو نفر آخری از سردبیران روزنامه کارگران سوسیالیست بودند) به چوبه دار سپرده شدند، Louis Lingg Beging در سلولش خودکشی کرد٬

Oscar Neebe به پانزده سال حبس محکوم گرديد٬

Michael Schwab و Samuel Fielden محکوم به اعدام شدند که بعدا” حکم اعدام آنها به حبس ابد تقلیل يافت.

یک هئیت آمریکایی در تاریخ 14 ژوئیه 1889 به مناسبت گرامیداشت ياد جانباختگان شيکاگو٬ در کنگره بین المللی کارگران در پاريس اول ماه مه را روز جهانى کارگر اعلام کرد.

ما باید به عنوان آنارشیستهایی که به اتحادیه های مستقل کارگرى گرایش داريم٬ روز اول ماه مه را آنچنان که قبلا” بود٬ به یک روز مبارزاتى جنبشهای کارگری جهانی تبدیل کنیم.

اهميت اول ماه مه صرفا در مبارزه کارگرى و مبارزات اقتصادی نيست٬ بلکه بيشتر مبارزه با سرمایه داری، با نژادپرستی، با نظامی گری، با مردسالاری و در جهت همبستگی جهانی است.

جمعی از آنارشیستها / صدای آنارشیسم

www.anarchoanarchia.tk

فروم آنارشیستهای کردستان

www.anarkistan.tk

شبکه خبررسانى آنارشيستى خاورميانه

www.anarchistan.co.cc

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

پیش به سوی گسترش اعتصابات تا اول ماه می‌ 2011


ازاعتصاب گسترده و بزرگ کارگران مجتمع‌های پتروشیمی ماهشهر حمایت می کنیم


به گزارش اتحادیهٔ آزاد کارگران ایران، این اعتصاب که از روز ۲۰ فروردین ماه جاری با اعتصاب و تجمع کارگران پیمانکاریهای مجتمع پتروشیمی بندر امام آغاز شد طی روز‌های گذشته بسرعت سایر مجتمع‌های پتروشیمی منطقه از قبیل پتروشیمی‌های امیرکبیر، خوزستان، شیمائی رازی، تندگویان، بوعلی و اروند را نیز دربرگرفته است. روز جهانی‌ کارگر را بدون پیوند به هر حزب و سازمانی برگزار کنیم تا همگان بدانند جنگ طبقاتی کار و سرمایه‌ جناحی و گروهی نیست و متعلق به کلیت بدنه جامعه بشریست.
همه در این روز ها پرچم آزادی و برابری را فارغ از هر این و آن بر افراشیم و به هر گونه دولت و حکومت به دلیل اینکه ذات آنها ایجاد زندان و قانون برای غالبیت اکثریت جامعه بر اقلیت آن است و در هر صورت گروهی از جامعه و انسانهای آن مورد بهره کشی‌ و ستم قرار میگیرند نه بگوییم.
رهایی طبقه کارگر رهایی جامعه جهانی‌ و بشریت است.کارگر مرز ندارد و هیچ وابستگی حزبی و ایدئولژیک ندارد زیرا در غیر این صورت وظیفه تاریخی‌ ،طبقاتی خود که همان رهایی بشر از مناسبات برده داری،بهره کشی‌ و استثمار است را نمیتواند اجرا کند.
کارگران که متشکل از تمام اقشار جامعه میباشند ،مطالبات حقی‌ و حقوقی زنان ،دانشجویان،کودکان و همه رنجبران جامعه را تنها با شعار نه دولت نه قانون میتوانند طلب کنند.
حکمرانان تاریخ را با خون نوشته اند.خون ما ،خون استثمار شوندگان،خون آنها که نه گفتند، و اقتدار گرایان برای تداوم سلطه سرمایه‌ و قدرت و ساختار( خانواده, دین ,دولت)به عنوان ۳ رکن اصلی‌ استیلای حکومت به آزادی ما, زندگی‌ ما و فردیت ما اعلان جنگ داده اند.
اول ماه می‌‌ خیابانها مال ماست. برای نه گفتن به سلطه، اقتدار،قدرت و سرمایه ,
با شورش و انقلاب تا آزادی و برابری بدون مرز و محدوده



پیش به سوی گسترش اعتصابات تا اول ماه می‌ 2011



آنارکو سندیکالیست های صدای آنارشیسم
http://anarchoanarchia.blogspot.com/

قروم آنارشیستهای کردسنان
http://sakurdistan.kurdblogger.com/

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش-های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/ 27

م_ع آوریل 2009
اندیشه انتقادی و بحران ناشناسی بنام چپ
متاسفانه در درون جنبش چپِ حزبی و یا موضوعی بنام چپ در ایران و جهان، بحث و جدلها در باره خواست گاها و انگیزه های آزادی اجتماعی نه از روی مهرورزی و صداقت در جهت رشد افکار و مناسبات همکاری انسانی بلکه اعمال هژمونی قدرت گروهی در قالب تفکری شدیداً کلیشه ای عقیدتی صورت میگرفت و از این جهت حتی ترجمه کتاب، در دادگاه تاریخ و یا قضاوت تاریخ توسط آقای هزارخانی از مدودوف که در نقد به جنایات استالینی نوشته شده بود، ذره ای بها داده نشد. از آنجایی که پیش فرضهای عقیدتی ایدئولوژیک آنقدر مسلط و جبهه گیری شده بود چنین کتابی حتی به مفهوم در هم کوبیدن چپ از طرف لیبرالها قلمداد میشد. اعتبار کتاب ها ، بحثها ، مقالات ، تحقیقات ، اسناد تاریخی بر مبنای سمت و سوی ایدئولوژیکی نویسنده ، مترجم و سخنران و خود خواننده ارزیابی میشد . آزادی اندیشه انتقادی، تعمق ، جستجو و پیگیری به نازلترین سطحی سقوط کرده بود . بحثها ی کلیشه ای قاپزنی و بی پایه، صرف چندتا کد آوردن از مائو و لنین و استالین( اگر تک وتوکی از مارکس چیزی خوانده بودند) از طرف کادرها و بعد جماعتی دنباله رو شدن ، انتظار میرفت که شکوفایی جهانی زندگی انسانها به وقوع بپیوندد. مساله این نبود که جنایات پارلمانتاریستهای امپریالیستی در مد نظر چپ نباشد مساله این بود که چپ از درون دلسوز خودش نبود، به فکرخودش نبود ، روش آموزش صادقانه، سالم و دوستانه را در رابطه با تنوع موضوعات مبارزه زیست اجتماعی را اساسا نمی شناخت . همه چیز حول محور رقابت سیاسی برای حفظ غرور کادرها بود. احکام شدیداً ارتجاعی و جنایتکارانه ای را که لنین، تروتسکی، زینوویوف، کامنف، استالین، مولوتوف، بوخارین، ریکوف، بریا وغیره علیه شوراهای مستقل و آزادی های اجتماعی مردم صورت دادند از طرف روشنفکران چپ واحزاب چپی نه تنها توجیه شد بلکه در واکنش به ده ها میلیون مخالف و معترض که به عنوان جاسوس و رویزیونیست شکنجه و اعدام شدند، آنها تنها برایش هورا کشیدند. صحبت من اینجا در درون جنبش آزادیخواهی و روشنگری بخصوص جوامع شرقی و ایران است که چه بلایی به سر اندیشه انتقادی و ابتدایی ترین انگیزه های انسانی آمد که ثمره اش را نه تنها امپریالیست های چپ و راست بردند بلکه انسان های صادق و دلسوزی پایمال شدند که میتوانستند نقش موثری در مسیر خوشبختی و شکوفایی جامعه داشته باشند.
پاسخ لنین به ابتدایی ترین آزادی های معمول اجتماعی زمانه خودش، تیرباران بود و اکثر مارکسیست های خارج از روسیه هورا کشیدند. استالین گفت ما بر روی گورهای دست جمعی اقتصاد سوسیالیستی ساخته ایم، احزاب چپی همه هورا کشیدند. حال استبداد چکیستها و بورکراسی سرمایه داری دولتی جامعه را خفه کرده بود. در فضای حیرت زده داخلی و جهانی با هیتلر در چندین مرحله سازش کرد و احزاب کمونیستی اروپا شقه شقه شدند، اما همه یاد گرفته بودند که تنها برای دولت عقیدتی کمونیسم هورا بکشند و برا ی هر سیاست رهبر مقدسشان به به و چه چه کنند. پس هر چیزی که به اسم سوسیالیست و کمونیسم شد چپها برایش هورا کشیدند
دزرژینسکی کمیساریای عالی ضد اطلاعات چکای لنین میلیون ها نفر را بطریق سوسالیستی اعدام صحرایی کرد، هورا !!! بریا کمیسر اطلاعات و دستیار اول استالین میلیون ها مخالف و معترض را کمونیست وارانه کشت و باز، همه گفتند هورا !!! بمب اتم، ساخت روسی آن کشف شد، هورا… پس چرا مردم دوستار غرب برای آمریکا هورا نکشند، که توانست سرخ پوستها را بعنوان مانعی بر سر راه توسعه تخریبی انقلاب صنعتی، از میان بردارد و حتی اتحادیه های کارگری غرب هم برایش هورا کشیدند. بمب های اتمی را در ژاپن امتحان کرد نتیجه اش مثبت بود و آدم ها دود شدند، یک معجزه زمینی، هورا !! بقیه دولت ها رو به معجزه آوردند.
شبکه قدرت استالین اوایل با هیتلر مدام سازش می کرد اما نهایتا با او از در جنگ برآمدند تا از فتوحات جدید عقب نمانند. در عرصه جهانی دست به کشتارهای وسیعی زدند اما نه باندازه ای که روسیه از انسانهای روسی را در داخل کشورش کشت. آخرین اسناد بعد از 1990 که از آرشیوهای روسیه آزاد شد 67 میلیون نفر تا زمان مرگ استالین تارو مار شدند. از هزاران نفر تاکنون اعاده حیثیت شده است که بسیاری از کمیساریای عالی کشوری بودند و اکثراً در اجرای احکام اعدام مردم و مخالفین حزبی، خود را ناچار می دیدند که دستورات را اجرا کنند. کمیسر دمیتری مشاور یلتسین می نویسد، ما در سال 1995 تصمیم گرفتیم که کمیته ای برای دلجویی و عدالت خواهی از خانواده های قربانیان دوران استالین بر قرار کنیم و یک سایت اینترنتی برای متقاضیان معرفی کردیم. هنوز چند روز نشده بود که بیش از سیصد هزار مراجعه کننده داشتیم و این برنامه صریعا لغو شد. چرا دمیتری دوره لنین و خروشچف به بعد را حذف کرده بود او طبعا نمیخواست نه به بنیانگذاری امپراطوری روسیه کمونیسم لطمه بزند و نه پای خودشان را از دوره خروشچف به بعد وسط کشند. حال با توجه به مبحث افسانه بلشویسم، مگرتازه مدودوف در کتابش چه گفته بود که اینگونه تکفیر شد. اویک لنینیسم ناب بود که ناشیانه سعی می کرد دوران لنین را از استالین جدا کند اما یک مبارز آگاه و منتقد نمی تواند تا این حد سطحی از واقعیات گذر کند و ساختار اقتدار فاشیسم و سیر تحولات یک جامعه را صرفاً در شخصیت یک فرد دیکتاتور برجسته کند. شاید باید بفهمیم که اساسا با توجه به تاریخ ساختار بورژوازی چپ و راست، آیا نامی هنوز به عنوان نام” چپ” باقی میماند یا نه؟ زمانیکه نام “راست” به درستی در جنبش آزادیخواهی دیگر جایی ندارد پس چپ چیست و چپ کیست؟ آیا کسیکه صرفاً اسم سوسیالیست و چپ را با خود یدک میکشد باید مبارز و آزادی خواه خوانده شود؟ بسیاری از مبارزین جنبش چیاپاس و سازمانهای مستقل رادیکال و یا آنارشیست­ها خود را لزوما با واژگان چپ، سوسیالیست و کمونیست معرفی نمیکنند، مگر گاهی به آن پسوند و یا پیشوندی بدهند، بمانند آنارکو کمونیسم، آنارکو فمنیسم، سوسیالیست شورایی، جامعه کمونی و…. پس باید دید چه کسانی با چه مفاهیمی معیار توصیف چپ هستند. آیا در نظر برخی واژگان آزادیخواه و مبارز بودن میتواندکافی باشد؟ یا واژگان جدیدتر دیگری که از پرتو جنبش­های افقی، ضد سلطه، مبارزه مستقیم و… که بطور نمونه در آرژانتین و لاتین آمریکا و غرب که بر همین مسیر غیر سلطه گرایانه شکل گرفته، هویت یک مبارز و آنارشیک را بهتر بیان میکند؟ من نمیدانم تکلیف ما با این واژه چیست؟ اما سئوال محوری این است که، چه مدت زمان لازم است که انسان از گذشته اش درس بگیرد؟ بله، هستند کسانیکه تا به بن بست کامل نرسند روش، برنامه و طرز نگاه و مسیرشان را تغییر نمی دهند. اما بعد به کدام سو پرتاب میشوند، انزوای محض، یا جناح های دیگر سرمایه داری که در کوتاه مدت برایشان ذینفع باشد؟ آیا مسیر جامعه هم به همین شکل است؟ اما مگر ظهور فاشیسم خود نمایانگر یک بن بست عمیق تراژیک نیست؟ نزدیک به 92 سال از انقلاب اکتبر گذشته است . ضد اطلاعاتی های چکیستی بلشویک چگونه آدمهایی بودند؟ و چگونه قتل عام جنبش شورایی را از ابتدای کار برنامه ریزی کردند؟ و چرا در واقع، ماهیت انقلاب به کودتای حزبی بلشویکها تبدیل شد تا مالکیت سیاسی را به چنگ آورند؟ بتهای قدرت چپ دولتی خود شکسته اند اما شوق و تفکر بت وارگی همچنان در برخی برجای مانده است. مهم این نیست که با تحمل چه مصیبتها و غرقه به خون شدنها ، حداقل تا مرگ استالین که معدودی حقایق ناگفته از طریق اعترافات کمیسرهای عالی مقام در افشای جنایات چکیستها بیرون ریخت و امروزه هم همان چکیستها ، مدیران و کارگزاران اصلی دولت کمونیستی پوتین و مدودوف روسیه و همانطور جمهوری های جدا شده هستند. اما آیا دوران نوع گرایش فاشیسم تک حزبی سرمایه داری سپری شده است؟ شاید، اما تا زمانیکه سرمایه داری، سلطه حکومتی دارد هیچ چیز محال نیست. این همه بستگی به رشد جنبشهای افقی جهانی دارد. اما چرا کمونیست های دولتی اجازه دادند تا به این حد حقیرانه به بازی گرفته شوند. ریشه این مسئله در همان تعصب ایدئولوژیک و بت وارگی است که چشم فرد را به اندازه ای کور میکند که تنوع آزادی اندیشه، عمل و همکاری مردم را صرفاً در کنترل عقیدتی خویش میخواهد و زمانیکه برای چنین رقابت آرمانگرایی ای در حیطه قدرت دست به سرکوب، شکنجه و اعدام میبرند دیگر ماهیت خود آن هدف و آرمانشان، جنایتکارانه و کثیف خواهد بود و نتیجتا توجیه کردن هر وسیله ای بصورت یک سیستم قدرتی از بالا برنامه ریزی شده توسط افراد دست چین و ذی نفع در تحکیم و تثبیت قدرتشان را امری منطقی میشمارند. اینجاست که آگاهی و نقد از ماهیت طبقه بندی دیوانسالاری دولت و روانکاوی شهوت قدرت و انگیزه اعمال سرکوب و کنترل میتواند نقش موثری در رشد مناسبات انسانی جامعه ایفا کند. تاکید بر این مسئله برای شناخت منبع خشونت از نظر جنبشهای افقی و آنارشیک اساسا امری حقیقتاً حیاتی است. چند نکته در اینجا ضروریست تا بتوانیم با درک روشنی از عمل خشونت و خشونت نهادینه شده در افراد یا گروه های حزبی دولتی چپ و راست را از واکنش و کنش مقاومت و ایستادگی در برابر آنها را از یکدیگر جدا کنیم. خشونت نهادینه شده، فرد یا گروه را در جهت صرف انتقام گیری و سلطه سوق میدهد (هرچند عوامل نهادینه شدن این خشونت میتواند بسیار باشد ، احساس حقارت، تنفر درونی شده، بی اعتمادی به ماهیت و توانایی های انسانی، ناتوانی و ضعف آشکار در شنیدن از دیگری و ارتباط گیری عاطفی و خشم به آزادی حقیقی و….. در عین حال شیفته تملک قدرتی بعنوان بیماری سادیستیک در یک رقابت سلطه گرایانه) که بصورت انگیزه برتر بودن و چیره شدن بر دیگری و طبیعت زیستی بر او هجوم می آورد که میتواند لزوماً با کشتن و شکنجه مستقیم دیگری هم نباشد بلکه تسلیم و سازش به نفع هژمونی قدرت سرکوب قرار گیرد که حتی تنها به حداقل امنیت روانی هویتی و منافع معیشتی خود دست یابد.
اما اساساً این شدیدترین نوع خشم به مردم است چون احزاب قدرتی ودیکتاتورها قبل از هر چیز به داد وستد و مذاکرات قدرتی با یکدیگر احتیاج دارند تا با اعمال تجارت سیاسی، کنترل خود را بر مردم نشان دهند که به حفظ قدرت خویش اطمینان بخشند . دیکتاتورها مردم را عقب افتاده و احمق می شمارند که صرفاً باید تحمیق و مجبور شوند که رو به اطاعت آورند و به کسانیکه قوی تر از خودشان در صحنه نمایش قدرت ظاهر میشوند ابراز سرسپردگی کنند . بنابراین دیکتاتورهای کوچکتر خود را زرنگتر و باهوشتر از مردم همسایگی و اطرافیانشان میدانند که برای کسب امکانات و قدرت بیشتر با قدرت وقت و گروه های سلطه خواهی با نفوذ همکاری کنند و بسته به انگیزه و حد توقعشان محدوده ریسک کردن را برای خودتعیین میکنند . گاهی با عده ای دیگر به نیروی رقیب تبدیل میشوند که ریسک و هم جذابیت ماجرا جویانه وجاه طلبانه بیشتری دارد .اما این مسئله بت پرستی و تعصب ایدئولوژیک برای پیروان و هوادارن یک حزب ممکنه یک باور هویتی عقیدتی از خود بیگانه باشد اما برای لایه های بالای کادرهای قدرتی لزوماً اینگونه نیست. برای آنها حفظ موقعیت قدرتی شرط اساسیست و آنها حق تغییر تاکتیک ها ، مواضع ایدئولوژیک و برنامه و غیره را در قبال تضمین تایید رهبری منافع خود بعهده دارند. پس مجبورند پیروان را هم تا حدی قانع و راضی سازند. اینجاست که بسته به اوضاع بحرانی شده بین کادرهای بالا شکاف ایجاد می شود و پیروان هم یا تقسیم میشوند ویا کنار میکشند و جوانترها چشمهایشان به واقعیت بیشتری باز میشود و بسته به انگیزه و آگاهی و صداقت شخصیتی شان راه کارها و چشم اندازهای انسانی تری را جستجو میکنند.
اگر من تا حدی از موضوع روانشناسی اجتماعی، تاثیرات مخرب سلطه قدرت در مناسبات زندگی زیستی را در کل مبحث مطرح کرده ام به خاطر درک عمیق تر در خلق روشهای عاطفی همکاری مهرورزانه برای رشد یکدیگر در تنوع فکری امان در درون جنبش افقی همزیستی بوده است در ضمن اینکه به روانشناسی فلسفی اجتماعی ژیژک هم برخورد شده است. اما برای کمونیستهای باقیمانده دولتی که لنین را آخرین سنگر ایدئولوژیک هویتی خود میپندارند، احتمالا با سیاست انکار ویا سکوت از بحث تفره میروند تا اینکه بخواهند آنرا فاجعه ای قلمداد کنند زمانیکه آنها معتقدند که لنین سوسیالیسم علمی مارکس را در عمل پیاده کرده است. به هر حال آنها نسبت به هویت و جایگاه ویژه قدرتی شان واکنش نشان خواهند داد و به صورت ژیژک ها که با تمام آگاهی اش به جنایات لنین، ترجیح داده که یک بازی مفتضحانۀ سیر قهقرایی را در پیش گیرد. برخی هم فرصت طلبانه بدون جسارتِ هیچگونه نقدی به ساختار لنینیسم به تدریج رنگ عوض میکنند تا به گفته گای دبورد، مطالبات روز جنبشها را بدزدند و به طرز احمقانه ای خود را مالک مبارزات مردم نشان دهند. همانطور که قبلا اشاره شد اگر مارکس و نه مارکسیسم زنده بود شاید در نقد خویش صداقت به خرج میداد اما مارکس در عمل دست به چنین دیکتاتوری ویران کننده ای نزد تا ما اورا برای ارتکاب چنین جنایتی محاکمه کنیم اما او تا حدی مسئول بخشی از همه آن جنایاتی است که پروژه لنینیسم برجای گذاشت. هرچند ایدئولوژی تک حزبی کمونیسم سرمایه داری امروزه نهایتاً از شکل انتصابی تملک قدرت واحد به فرم پارلمانتاریستی انتخاباتی روی آورده اما به لحاظ تاریخی در مقایسه با دیگر جناح های سرمایه داری جهانی در سرکوب جنبشهای آزادیخواهی بسیار موثرتر، موفق تر و شنیع تر عمل کرده است. زیرا متاسفانه در سیاستِ تملک قدرت، شیوه خیانت از درون جنبش آزادیخواهی را نسبت به دیگر رقبای قدرتی سرمایه داری اتخاذ کرد. امروزه احزاب کمونیستی و سوسیالیستی به خوبی می دانند دوران سلطنت تک حزبی موروثی در بازار رقابت قدرت جهانی دیگر به پایان رسیده است. از این نظر اکنون بسیار مفتخرانه در عرصه تجارت پلورالیسم سیاسی پروژه نئولیبرالیسم جهانی حضور یافته اند. از احزاب چپ ایرلندی پارلمانتاریست شده گرفته تا جبهه سَندونیستها در نیکاراگوئه ، چریکهای السالوادور، (هر چند نوع موروثی سلطنتی در کوبا و موروثی نظامی درکره شمالی و سیستم انتصابی مخوف ضد اطلاعاتی در چین همچنان پا بر جاست)، لولا در برزیل ،حزب کمونیست هند، چهل سال جنگ چریکی جبهه فاکس در کلمبیا، چریکهای مائوئیست نپالی که اوج شارلاتانیسم قدرت سرمایه را نشان دادند و امروز در دل ژاپن حزب حکومتی مارکسیسم که سال قبل تنها 5 میلیون رای در پارلمان آورد و طبق اخبار اروپا روزانه هزار نفر به این جناح سرمایه داری چپ ملحق میشوند که این نشانه قدردانی بزرگ سرمایه داری جهانی از حضور احزاب مارکسیستی و کمونیستی برای پیشبرد مقاصد امپریالیسم و نئولیبرالیسم بحران زده است. اما یک جوان آگاه و منتقد باید از خود بپرسد که چگونه، عوامل ایدئولوژی قدرت قادر میشوند یک ناسیونالیسم کور تعبدی را تحت عنوان کار، کار، کار، آنهم برای یک امنیت جسمی و روانی کاذب در زندگی مردم ژاپن را جا بیندازند. وفاداری و تقدس بی چون و چرای آنها به دولت، کمپانی، کارخانه و سرود و دعا خواندن روزانه بر پای این بتهای سلطه مردانه بعنوان یک خانواده و نژاد ممتاز می باید از چگونه وحشتی از هویت شخصیت اقتصادی ناامنی برخیزد؟ ساختار توسعه قدرت اقتصادی که نماد واقعی فرهنگ هویتی زندگی هر ژاپنی ست طبعا میتواند در محور پروژه منضبط بورکراسی کارخانه ای هرمی مارکسیسم اقتصادی و مرد سالار هم بگنجد. یک فرهنگ فاشیستی کنترل و توسعه اقتصادی ناب چرا نباید اکثریتی ازمردم ژاپن را جذب خودش کند. زمانیکه فشار شرم بیکاری و نداشتن یک هویت ناسیونالیستی شغلی در ذهن ژاپنی ها بمفهوم طرد کامل آنها از خانواده ملت، محسوب میشود تا حدی سنگین جلوه می نماید که ناباورانه سالانه ده ها هزار مورد افسردگی مزمن و خودکشی را در این شرایط بحران زده ساختار نئولیبرالیسم با خود به همراه داشته است. زمانیکه هر جامعه ای فعالیت آزادنه زیستن انسانی را به فرهنگ ابزاری توسعه انسان کالایی در دیوانسالاری مراتب حزبی و کارخانه ای تبدیل کند دیگر انتظاری بغیر از وقوع این فجایع نمیتوان داشت .
متاسفانه نیروهای جنبش چپ در ایران حتی فرصت این را نیافتند که به بازنگری تاریخ جنبشهای کمونیستی بپردازند و چه بسیاری در نوع خود شایسته ترین و صادق ترین فرزندان جامعه بودند اما زمانه گونه ای دیگر رقم خورد و فرصتی نشد تا علل واقعی شکست مارکسیسم لنینیسم در ماهیت ساختاری اش بر آنان روشن شود و حد اقل از جدلهای بین جنبش کارگری آنارشیسم و مارکسیسم اواسط قرن 19 با نگاهی مستقل و انتقادی بررسی تازه ای را شروع کنند.
نمی دانم حتی اگر کسی میدانست چه بر سر گروه سلطان زاده اولین کمونیست های طرفدار انقلاب اکتبر آمد ظاهرا در سال 1938 توسط بریا و استالین تیرباران شدند. جنبشی که از حال و روز فرزندان خودش بیخبر بوده چگونه میتوانست از واقعیات و فجایع تلخ درون روسیه با خبر باشد یا در جنگ داخلی اسپانیا(39-1936) رابطه دو جریان بزرگ کارگری حزب کمونیسم استالینی و دیگری آنارشی نسبت به آن وقایع چگونه بود؟ و بعد در جنبش آزادیخواهی فرانسه 1968 چه گذشت که احزاب کمونسیم فرانسه آنرا به انقیاد کشیدند و در نهایت به انزوای خودشان تبدیل شد؟! و…. ادامه دارد
نکته مهم:
1-رمان تاریخی زندگی اِما گلدمن، ماه ها بعد از این مقاله در تابستان 1388 توسط نشر نیلوفر با ترجمه خانم سهیلا بِسکی به نام “آنگونه که من زیستم “به چاپ رسیده است. مطالعه این اثر با ارزش را به دوستان عزیز توصیه میکنم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش-های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/ 26

م_ع آوریل 2009
بازتاب سیاست نئولیبرالیسم در جامعه
دولتِ ملت و جامعه دو حیات زندگی متفاوت از یکدیگر را دارا هستند واین مسئله را به خصوص در جامعه آمریکا میتوان لمس کرد. از این لحاظ حیات اجتماعی و مناسبات جنبش های افقی معاصر را نباید با جامعه مدنی وابسته به دولت سرمایه داری یکی فرض کرد. قوانین جامعۀ حقوقی شهروندی زیر نظام سلطه سرمایه داری برنامه ریزی می شود و حد آزادی زنان،اتحادیه ها، سرخپوستان،سیاهپوستان،مهاجرین وغیره در چهارچوب قانون مالکیت سرمایه داری معنا پیدا میکند. اما ارتباط انسانها در حیات اجتماعی و مناسبات جنبش های افقی از چهارچوب قانون سرمایه خارج میشوند اما بسیاری از متوهمین به دموکراسی غرب، دوباره بعد از مشاهده برخورد خشونت آمیز نیروهای نظامی آمریکا به تجمع های مسالمت آمیز و حقوق مدنی اجتماعی به خصوص بعد از 11 سپتامبر 2001 که سیاست جدید اختناق جنگی بر جامعه را حکم فرما کرد، شدیداً شوکه شدند. طرح عمل امنیتی شماره یک و در ادامه آن طرح شماره دو که به تصویب کنگره آمریکا رسید در واقع به معنای اخص آن یعنی تکرار نقض همان حقوق دموکراسی مجاز و سوری غربی بود. اما این نگرش لیبرال رفرمیستی مختص جامعه غرب نیست. ماهیت این نقد و مسالحه درون قدرتی بر ر وی کره زمین کاملاً شبیه به هم هستند و نیروی مردمی و اجتماعی را به تمکین وا می دارد تا نهایتا به گروهها و نهادها و جناحهای متضاد، متخاصم و ممتاز شبکه قدرت وابسته بمانند. کافی است که به دایره تکرار تمامی وعده های لیبرال رفرمیستی که در اواسط دهه 1970 بعد از فروپاشی نیکسون در آمریکا که توسط سیر جدید نیروها و گرایشات نئولیبرال بر روی آن پافشاری می شد، توجه شود که عملا چگونه طبق یک روال همیشگی بنیادی، سیاست دروغ و فریب، باز هم فاجعه های دلخراشتر را دامن زد. سیر تخریب گرایی در جهان نه تنها کم نشد بلکه تشدید یافت. از آنجایی که در مناسبات افقی زیستن عاشقانه، اهداف مبارزین برای رهایی از این وضعیت اسفناک تخریب گرایی نئولیبرالیسم، به هیچ وجه مسئله شعار دادن بر سر رقابت برتری جویانه و قدرتی نسبت به دیگر منتقدین اجتماعی (نه عناصر دولتی) نیست، بلکه ما میخواهیم تلاش کنیم واقعیات و روشهای برون رفت از این بحران ویرانگری را در بهترین شکل ارتباط گیری مسئولانه و همدلانه اش، بر یکدیگر روشن و مستدل کنیم. بدون شک نیازمندیم که بر روی گسترده سازی تنوع نهادها و انجمن های شورایی مستقل ارتباط گیرنده توری شکل در سطح جامعه اهمیت قائل شویم تا قادر باشیم از زنجیره اضطراب آور وابستگی به سیاستها، برنامه ریزی ها و اطلاع رسانی های دلالان قدرت گسست کنیم و به نیروی استوار و مطمئن شورا ها و کانونهای مستقل درون جامعه اتکا کنیم و از آزمون تجربه مستقیم ارتباطی و مبارزاتی خود بارور شویم و ریشه بدوانیم و هم دوستداران واقعی آزادی خود را بشناسیم و در عین حال روند آسیب رسانی از جانب امپراطوری های قدرت را به حد اقل ممکن کاهش دهیم.
پایان دیکتاتوری بورژوازی چپ و راست در سیمای نئومدرنیته
سازمانهای چپ و راست دولتی بصورت گروه تجار سیاسی و خاندان قدرتی، پیروان را دور خود جمع میکنند تا به تمرین عبادت بر پای بت دولت و قدرت بنشیننند تا بتدریج از برکاتش بهره مند شوند اما چپهای دولتی بیشتر از خود دولت ها رقیب سیاسی یکدیگرند در حالیکه نقد آنها به دیگر جنبشها مثلاً برروی اصول پایداری به مکتب مارکسیسم است.
  1. مبارزۀ طبقاتی(از زاویه ماتریالیسم تاریخ اقتصادی در کسب قدرت سیاسی و نه انقلاب اجتماعی)
  2. طبقه کارگر کارخانه ای به عنوان نیروی اصلی رادیکال و محوری
  3. رهبری حزب نخبگان کمونیست باید تمام جامعه را زیر نظر دیکتاتوری پرولتاریا تصاحب کند
  4. دولت دیکتاتور ی، گذار سوسیالیستی را نظارت میکند
  5. اعتقاد به مارکسیسم لنینیسم به عنوان علم رهایی طبقه کارگر، در تئوری و عمل
با وجود اینکه 99درصد سازمانهای چپ دولتی این چند اصل را قبول دارند اما همگی دشمن یکدیگرند ولی در عمل اکثراً با صدها گروه دیگر اجتماعی و حتی با پارلمانها و دولتها مستقیم و غیر مستقیم همکاری میکنند، زیرا آنها کمونیسم به حساب نمی آیند. واقعیت این است که طبق فرمان لنین تنها یک حزب اصلی پرولتاریا میتواند به قدرت برسد زیرا آنها به انتخابات پارلمانی عقیده ندارند البته امروزه اوضاع تغییر کرده و آنها به پارلمان هم رضایت میدهند به هر حال آنها سهم خودشان را در هیئت حاکمه میخواهند. بنابراین جنگ بر سر قدرت توسط یک حزب مسلط که باید قدرت مطلق را به دست گیرد آغاز می شود.
کمونیسم دولتی اساساً نیرویش بر سلطه قدرت حزبی متمرکز است و آن هم انتصابیست. تملک قدرت بالاتر از تملک سرمایه است هر چند سرمایه بعد بدنبالش می آید. اما سرمایه داری پارلمانی تقریبا به هر فردی در عرصه های کار اجتماعی با تنوع های فکری درون آن، امکان ریاست مداری و پولدار شدن را بخاطر توسعه بازارکالایی به آنها میدهد اگرچه در حوزه سیاسی دولتی، رسیدن به مقامهای بالاتر بسیار دشوار و ضرورت سمت گیری به جناح های ایدئولوژیکی قدرت الزامی است. اما کمونیسم دولتی و دولت های قدرتی تک ایدئولوژی، ناچاراً آزادی نشر ، بیان ، شورا و اعتراض و غیره را شدیداً سرکوب میکنند .
جنبش آزادیخواهی در درون مناسبات افقی زیستی مدتهاست که از لنین و مارکس عبور کرده است و هیچ جنبشی منتظر نمی ماند تا دیگرانی تازه بخواهند از سنتهی کلیشه ای دست بشویند. تحولات اجتماعی معاصرآگاهی های جدیدی را با خود به همراه آورده است جنبشهای افقی غربی، بومیان چیاپاس، ویهیکِس مکزیک، آرژانتین، بولیوی ، ونزوئلا، یونان و در ارتباطات انسانی شان خطوط انزوا ترس و افسردگی را در بسیاری از زمینه ها شکسته اند و در عمل آزادی زیستی شان امید تازه ای را به جامعه برگردانده اند بی آنکه دیگر مکاتب لنینیسم، فرویدیسم، مدرنیسم، لیبرالیسم و نئومدرنیته(مدرن و پسا مدرن) تاثیر بسزایی را بر سیر حرکت آنها داشته باشند
آکادمیسینهای نئومدرنی چون لاکان، فوکو، ژیژک، دریدا و ….میتوانند با دکترای روانکاوی و تخصصی در بخش ناخداگاه و دخمه های تاریکش همواره عتیقه ای پیدا کنند و مدام حول این یافته ها تئوریها ی پیچیده و تو در تویی را سرهم کنند تا سر ژیژک ها در این شعبده بازی ها گرم بماند، مانند آنهاییکه در انحصار سیستمها و دکترین سیاسی کمونیسم مارکسیسم گرفتار مانده اند. خوشبختانه این در مجموع بیانگر بحران سنگین روشنگری عقلانیت ابزاری مدرنیته است که در بازار تقسیم کار کالایی، منطق مدرنیزه نظامی و قالب بندی های کلیشه ای خفه کننده خودش سکته کرده است. هرکس بطور اتوماتیک و حتی آگاهانه برای بقای منافع ساختار دیوان سالاری قدرت، چرخه های آنرا در لایه بندیهای خشک و بی عاطفه اش باید به کار اندازد تا رل های وظیفه شناسی را در یک خود فریبی مسئولانه به خوبی نشان دهد و طبیعتا اکثریتی در لایه های زیرین این ارابه مخوف جنگی له و لورده میشوند. تنها توجه کنید به رلهای کارشناسی که در درون سیستم ابزاری قدرت آموزشگاه ها که افراد بعد از 7 یا 10 یا 12 سال آنهم با هزینه کردن پول و وقت زیاد تا در زمینه ذهنی و عملی جایگاه های مناسبات سیستمی و مالی خود را موفق بدانند ممکن است برخی از آنها به ناکارآمدی بخشی از اجزای سیستم انتقاد کنند اما کل سیستم که براساس فنون علمی ابزاری کارکردی بنا شده چگونه میتواند زیر سوال رود ؟ سیستم های آزمایشگاهی، بانکی، گمرکی ، آموزشی، رسانه ای، ترابری، نظامی و حال این کارشناسان خبره و متخصص به عنوان بانک اطلاعاتی کل سیستم عمل میکنند. این موج جدید ساختار شکنان جنتلمن این منتقدین مودب اروپایی که دموکراتهای ارزنده ای برای سرمایه داری نئو لیبرال به حساب می آیند به طراحان کالاهای رنگین تصویری، صوتی ، زبانی و هنرهای ذهنی و تجسمی خلاق رایانه ای سرمایه داری تبدیل شده اند. متاسفانه اکنون این امواج ذهنی گرایی روشنگری تنها گنداب خفه کننده نئو مدرنیته لیبرالیسم را مدام به ساحل می آورد . صحنه ها و تصاویر نابود کننده اش آنقدر گویاست که هیچ گونه قرارداد اخلاقی مدنی رایجی نمی تواند تفاله ها و پس مانده های کریه و زشت مناسبات مالکیت سرمایه داری را بیش از این به خورد جوامع ویران شده و عصیان زده دهد. حالا با اوضاع نا بسامان بازار کالایی اشباع شده، بتدریج طبقات متوسط و نیمه مرفه هم به جان خود خواهند افتاد آنهم برای حفظ موقعیتها ی شغلی و رفاهی رنگ باخته شان.
اگر تا دیروز مداحان نظام ابرمن، مدرنیسم را توی سر اقشار زحمت کش اجتماعی میکوبیدند که لیاقت نداشتند مثل آنها دکتر و مهندس و کارشناس زبده شوند، تا فامیل در محله و همسایگی پزشان را دهند که چند نفر هم زیر دستشان کار میکنند و یا تحصیلکرده خارج هستند، فلان کمپانی با آنچنان حقوقی به مقرشان دعوتشان کرده ولی آنها نپذیرفتند و… . اما در عرصه جهانی مشاهدۀ وضع اسفبار زندگی های زیستی که شدیداً آلوده و از هم پاشیده شده، حتی سایه وحشت را بر روی این اقشار زبده و متخصص هم انداخته است. حقایق تکان دهنده ای را که حالا بخشی از همین کارشناسان ناامید و طرد شده از درون ساختار رقابت قدرتی به بیرون میدهند. اینجاست که بازیهای خودآگاه هنرهای فریب دهنده و تزئینی نظام سلطه به بن بست می رسد و جایش را به آگاهی های روشن و آشکار در افشا ی واقعیات تلخ و جانگداز آثار و عواقب این خشونت بی پرده سلطه مدرن بر هستی زندگی میسپارد. اکثریتی دیگر میدانند که ساختار قدرت دیوان سالاری نئولیبرالیسم برای استثمار بیشتر کاملاً آگاهانه و از قبل برنامه ریزی شده دست به تخریب زندگی طبیعت زیستی زده است و چگونه از سیستم دانشگاهی تا سیستم تسلیحاتی –آزمایشگاهی و رسانه ای اش برای تحمیل مقاصد بیمارگونه سلطه گری بهره برداری کرده است. این غیر قابل انکار است چون خود آنها هم دیگر قادر به انکارش نیستند، زیرا تمام زنجیره کارکردی شبکه ساختاری اش مملو از متخصصین کاربردی با تحصیلات عالیه دانشگاهی هستند که منافع خودشان را حالا به خوبی در خطر می بینند. اگر بخواهیم از موضوع روانکاوی اجتماعی به این وضعیت دلهره آور نگاه کنیم دو وجه بیشتر باقی نمی ماند . روانکاوی که به فکر بازی دادن و فریب دادن مردم نیست و در عین حال میتواند مرحمی بر درد و رنج های آنها باشد و مسئولیت انسانی مبارزه اجتماعی را هم در نظر گیرد تا به طور مستقیم و آشکار منبع اصلی خشونت و سادیسم بر جامعه زیستی را در جهت اتحاد و همبستگی اجتماعی برای مردمان روشن سازد. مگر اینکه خودش از سلطه ابرمن رها نگشته باشد آنگاه چطور میخواهد منشا خشونت را در بحران های زندگی مردم درک کند. تاکید من بر عرصه روانشناسی بخاطر اهمیت ارتباط درونی آن است که مردمان یک جامعه برای آزادی و خوشبختی شان بطور طبیعی با یکدیگر برقرار میکنند همان آزادی و ارتباطی که مرز ممنوعه در عرصه ارتباط عمومی مطرح میشود. متاسفانه، سرمایه داری نئولیبرال غربی بخصوص درآمریکا تا حد زیادی توانست یک فرهنگ منش خودخواهی و زیاده خواهی فردی را بشکل منافع خصوصی و مالکیت خصوصی تحت عنوان هویت و ارزشهای فردیت مستقل و آزاد شدیداً نهادینه سازد. افسردگی، تر س، اضطراب، بی هویتی ، بی ارتباطی، هیجانهای سطحی و از خود بیگانگی در ارتباط با پرستیژهای تخصصی کاذب تکنو کراتی، بحث های انتزاعی دیپلماتیکی، روشنفکری اشرافمنشانه اتفاقا مسئله ای فراگیر در زندگی اکثریتی از آمریکاییان است. خوشبختانه بحرانهای عمیق ساختاری غرب به همراه اشکال تجارت سیاسی و سیاست تجاری نئولیبرال به جوامع شرقی بحران زده حمله ور شده است و باعث شده که جوانان امروزی تا حدی به اجناس سیاسی فروشندگان نئولیبرالیسم که مارک چینی دارد مشکوک شوند زیرا از وجود همه این طرح های سیاسی رنگین نئولیبرلیسم بوی لاشه مرده بر میخیزد. خواندن کتب ترجمه شده اریک فروم به خصوص گریز از آزادی را به عزیزان برای شروع توصیه میکنم. از همین زاویه است که کمونیسم دولتی لنین فریبکارانه از عرصه درونی امیال آزادی خواهی انسانها برای رسیدن به قدرت بهره جست و طبیعتا در عمل می بایست به شوراهای عمومی آزاد تصمیم گیرنده مردم خیانت کند. دولت دیکتاتوری کارگران، تئوری مدعیانه بیشرمانه ای بیش نبود که برعلیه خودکارگران و دیگر اقشار اجتماعی بکار گرفته شد و به درستی از جانب جنبش های آنارشی کارگری اواسط قرن نوزده و باکونین شدیداً مورد انتقاد قرار گرفت. همانطور که قبلا اشاره شد، حزب بلشویک با شکل دادن سازمان ترور و جاسوسی چکا و پروژه نظارت پلیس حزبی بر جامعه، کمیته های شورایی کارگران مسکو و پتروگراد را بسرعت خفه کرد و مخالفتها را با اعدامهای صحرایی گروهی و زندان و تبعید جواب داد و شوراهای کارگران و ملوانان کرنشتات را وقیحانه با فرماندهی ژنرال تروتسکی و زینوویوف و چند ژنرال تزاریسم به توپ بستند.
پرواز پرندگان را چه کسی برنمی تابد
آیا توان پرواز را از شما گرفته اند
آیا می توانید از دل هایی سخن گویید که همچنان آرزوی پرواز در سردارند
آخر چه کسی پرواز را از من و تو میگیرد
چه کسی دامها می گستراند
چه کسی این چنین نفرتی از پرندگان خوش آواز دارد
چه کسی از پریدن من وتو می ترسد
چه کسی شور پرواز را دربند می خواهد
چه کسی آسمان را قاب می گیرد
چه کسی از اوج من وتو خویشتن را حقیر می یابد
چه کسی دامنه نامحدود افق را محدود می خواهد
چه کسی پهنه زندگی زیستی را بزدلانه حصار می کشد
تا حریصانه وجود طفیلی اش را در چهار چوب های کلیشه ای قدرت نمایان سازد
که بگوید آری آری، این منم ناجی بزرگ
تفاله ای گندیده در تابوت کهن، گرفته در دست لوحه سنگی تاریخ مردان زور و جهل و جنگ
و سنگین سنگین میکشد این سند مالکیت تهی از جان بر دهر
اینان کیستند، این مردگان کپک زده لمیده در درد رخوتِ فراموشی خویش که پرواز من و تو را بر نمی تابند
آنان وسعت پرواز را از زندان جنون درون خویش شماتت میکنند
آنان بهرنگی را در فروغ شعر زندگی نمی بینند
آنان شکوه پرواز آزادی دانشیان را در سیمای عاشقانه رهایی همدلان نوروزی نمی بینند
آنان طلایه های بیکرانِ تابش زندگی بر طبیعت رنگین را از شعله های گرمابخش اِما گُلدمن ها و ولتارین ها نمی دانند
آنان مالکین انجماد تاریخ اند که در حسرت پروا ز کودکان بهاری، سفره سلطه حقیر انزجار خویش پهن کرده اند
تا در چنبرۀ شبح تاریخِ اهرام نگون بخت و در آن راهروهای طویلِ کهنگیِ تنهاییِ تاریکی خویش
دیوانه وار ستایش شوند
غافل از اینکه پرواز از آن نسلی سست که تاریخ بندگی را هرگز بر نتابید
و تاریخ پربار پرواز رهایی و آزادگی را در پرواز تاریخیِ نسل خویش همچنان تجلی می سازد
و اینچنین است نگاه پرندگان آزادی به آسمان پرستاره و سرزمین رستنی ها
و به گلهای رقصان زندگی در بالین شکوهمند کمونهای عاشقی همسایگی (اردیبهشت1387 م-ع)

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش-های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/ 25

م_ع آوریل 2009
ژیژک گرفتار در مرز جنون و امر واقعی قدرت اَبَر من
روانکاوی ژیژک همانطور که قبلاً هم اشاره شد کاملاً در حیطۀ جنون قدرت تنیده شده است این اتفاقاً همان مرز متزلزل امر خیالی و امر واقعیت تلخ روانکاوی شکنجه و سادیسم است. نظریات سادستیک فرویدی به واقع به طرز وحشتناکی به درون روانکاوی جنایی ژیژک خزیده است و تلاش میکند با شور و هیجان مرگ پرستی، جامعه انسانی و طبیعت اکوزیستی را تا مرز جنون به بازی گیرد و بعد به تجزیه و تحلیل حالات بحران های روانی و رفتاری آنها در نقطۀ اوج اضطرابشان بپردازد.حال ژیژک خودش را باصطلاح جسورانه در یک لبه برزخ ترسیم میکند، تسلیم یا مرگ، خودکشی سیاسی یا پیشروی تا به آخر. این تنها ژیژک است که با فلسفه مالیخولیایی خودش، به توجیه جنون دیکتاتوری لنین در پیشروی تا به آخر یعنی قتل عام عمومی پیش میرود. از این منظر پس کاری بزرگ مثل عمل هیتلر هم میتواند در عین حال یک خودکشی لازم سیاسی باشد، چون که به عنوان یک رهبر مقتدر وظیفه اش این بود که تا آخر پیش رود؟! پس نابود کردن عشق برای امری والاتر و مهمتر که گاهی تنها در چهره قهرمانان افسانه ای برای انتقام بَزک میشود در امثال ژیژک ها تجلی می یابد. در واقع این همان عشقی است که دیکتاتورها به ملتشان دارند تا زمانیکه مطیع و وفادار مانده باشند. در چنین شرایطی اعتراض به ابرمن، توهین به ملت و پرولتاریا محسوب میشود و چون مردم تابع امنیت ابرمن قلمداد میشوند بنا براین ابرمن، اعتراض را خیانت به کشور میشمارد و سزایش مرگ است. این مثلاًآن وضعیت پارادوکسی است که ابر من خود دست به کارهایی میزند که ما را از انجامش باز میدارد(ص295 ژیژک) . پس فاشیسم در خودنمایی قهرمانانه اش وظیفۀ وقار سیاسی در حفظ قدرت را بالاتر از هر چیز قرار میدهد و باصطلاح هدایت مردم به سر منزل شوکت ، عظمت و اقتدار!!!

برای حکومتیان توجیه قدرت اساسا برای حفظ آن مردمیست که عادت داده شده اند که نیازمند به رهبری شدن باشند تا ملت شناخته شوند و اقتدار دولت و حکومت هم از فرمانبرداری ملت سرچشمه میگیرد. پس ملت باید یکسره تسلیم و وفادار به دولتِ قانون باقی بماند تا از جایگاه اقتدار اربابش، بقای عمر و خوشبختی اش را تمنا کند. هشداری که امروزه به طور دائم به کودکان داده می شود آیا به خطرات رفتار و گفتار مخالفت آمیز خود واقف هستید اگر دردسر های زیادی نمی خواهید راههایی را که بر شما تعیین کرده اند بروید پس سرتان را پایین اندازید و وظایف محوله را انجام دهید. این آن چیزیست که حزب، دولت، کلیسا، کمپانی، اداره، سیستم آموزشی ودر غرب و شرق از شما میخواهند و جاهای قدرتی دیگرهم بهتراز این نیست. جالبه که کشته شدن شور زندگی وتخریب اعتماد بنفس، خلاقیت، کنجکاوی، حس شریک شدن و اندیشۀ انتقادی کودکان و جوانان حتی از جانب برخی از والدین آن قدر اضطراب آور و دردناک برای آینده شان ترسیم نمیشود تا اینکه در مقابل قوانین و اوامر ابرمن و اربابان سلطه، ایستادگی کنند. آیا از فرایند منش اطاعت و خاموشی در مقابل روند ساختار خشونت مدرن و تن دادن به اجتماعیت خشک و بی روح نظام حقیر سلطه، آن هم صرفاً برای کسب امنیت دروغین پرستیژهای توخالی هویتی، انتظار داریم چگونه مناسبات عاشقی ای در جامعه بشکفد؟ تازه آنهم در ازای کسب یک پرستیژ باید شخصیت آزادۀ خویش و صداقت در رشد و پویایی دیگری را زیر پا له کنند.
ژیژک بازی نفیِ نفی دیالکتیک هگلی را هم به خوبی به روانکاوی مالیخولیا یی اش تزریق میکند. اما او تنها کسی است که به خیال خودش ماهرانه و مغرورانه خطر میکند تا بیمارش را (بخوان مردم و جامعه) از نگاه والای خویش به لبۀ پرتگاه بکشاند تا شوک لازم برای بیداری آنان را ایجاد کند. چون از نظر او تنها راه نجات مریدانش عبور از کناره های پرتگاه است، گویی قهرمان ما، ژیژک، از لحاظ هنری ، فلسفی ، سیاسی، اقتصادی، روانی به تمامی مرزهای جنون این بحران آشناست یعنی مردی مقتدر که اوضاع پارادکسیکال مرگ آور فعلی را به خوبی تشخیص داده است و به همگان همان هشداری را میدهد که لنین در لحظات بحرانی به پیروان وکادرهای حزبی اش در ارتباط به ضرورت اطاعت کردن از تشکیلات آهنین دولت مقتدر خود را میداد زیرا دائما اجرای یک سری کشتار های دست جمعی برای تثبیت ساختار دولت سوسیالیسم تا رسیدن به جامعه بدون طبقه( بدون آدمیزاد و متشکل از رباط های آهنی) الزامی بود. برخی از نوشته های دیکتاتورها و رهبران و حاکمان قدرت را اگر از کلیت متن آن جدا کنیم البته بدون رسوا کردن نامشان و همچنین حذف اعمال دیکتاتوری شان، گاهی شاید بسیار زیبا هم جلوه کند. تاریخ دیکتاتورها مملو از بهره وری فرصت طلبانه و فریبکارانه برای آرمانهای جاه طلبی و حفظ سلطۀ قدرتشان بوده است که با همکاری ده ها مشاور و کارشناس حیله گر و سیاستمدار، حکومت رانی را بر دوش مردم به پیش رانده اند. مردم در تصور ژیژک همان بیماران و عوام توسری خوری هستند که قادر به نجات خود نیستند اما در عین حال چون قهرمانان و رهبران واقعی خودشان چون ژیژک را درست تشخیص نداده اند، از این نظر سزاوار تیغ روانکاوی جراحی آقای ژیژک و الگوی نئو لنینی او قرار میگیرند و به زور و نیرنگ هم که شده آنها را باید به پرتگاه امر محال ژیژکی نزدیک کند. جایی که دقیقا ژیژک قهرمان ایستاده است و اینجا همان جاییست که مکان امن قدرت ابرمن او به حساب می آید و این آن مسئله اثباتی ژیژک به رقبای قدرتی خویش است که برای چنین زیرکی جاه طلبانه ای اعتبار رهبری قائل شوند. این درس های هنر شکنجه گری حرفه ای است که فرد یا جامعه را به مرز جنون و برزخ بکشاند تا مثلاً راهی جز تسلیم نباشد. بله، این هوش روانکاوی قدرتی آقای ژیژک است، جایی­که نخبگان سیاسی و اشراف عالی رتبه و ستارگان فیلم وهنر به راستی بتوانند به او ببالند و ستایشش کنند پس بی جهت نبوده و نیست که روانکاوی مالیخولیایی فرویدی همواره در خدمت حاکمان قدرت و ساختار ابرمن سلطه گر مدرن قرارداشته است. ژیژک صرفاً نظرگاههای سیاسی و فلسفی را اقتدارگرایانه به نفع گرایش شدید شهوتِ قدرت خواهی و وسوسه های روانی هژمونی طلبی خودش بر دیگران فرموله میکند. نقد چند سویه، وارونه و متناقض خود او به کانت، لنین، هگل، فروید و لاکان کاملاً اقتدارگرایانه و بی سر و ته است، آن هم صرفاً در جهت دادن و کانالیزه کردن نظریات سلطه جویانۀ آنها(لاکان در درجه کمتری) به نفع تثبیت جایگاه والای نخبگی روانکاوی سادستیک ژیژکی اش می باشد. درست همان نقد و نصیحت های سطحی عالیجنابانه و درون قدرتی ای که لنین به دزریژینسکی، تروتسکی ، کامنف، زینوویف ، استالین و…..که در رقابت قدرتی و حذف دیگری برای ریاست میجنگیدند، انجام میداد. لنین از ابتدا با چنین سیاست آهنینی هم سلطه قدرت خویش را بر آنها نشان میداد و هم پروژه نظام دولت مقتدر را در محوریت آنها به پیش می برد، همانگونه که کابینۀ بوش(رییس جمهور اخیر آمریکا) از طریق پروژۀ نئوکان، منافع جدید بازار نئولیبرال جهانی را کانالیزه می کرد.
اگر مردم بخواهند به آزادی حقیقی برسند و هیچگونه ارباب ، رئیس و دلال و واسطه های حزبی و قدرتی را نپذیرند و به آنها تن ندهند مطمئنا سیاستمداران عصبانی خواهند شد که چگونه جوانان ، زنان و جامعه انسانی بدون امثال اربابان و حاکمان جرات میکنند برای خودشان شعور تصمیم گیری، خودگردانی و استقلال در مناسباتشان قائل شوند و اگر بیماران قدرت نتوانند بر زیردستان حکومت کنند آنگاه به جان خود خواهند افتاد. از این جهت ریاستمداران با زرنگی کثیفی تیپ خاصی از جوانان خلاق و در عین حال خام اندیش، مطیع و باب دندان را مدام نشانه گیری میکنند که قادر باشند این دلالان مرد سالار قدرتی را در چشم دیگران برجسته سازند و نام آنها را بر سر زبان ها اندازند تا کانال های ورود به تالار قدرت تدریجا برای آنها فراهم شود و طبعا انرژی چنین لشکر جوان و بی ثباتی را علیه زیبا ترین مناسبات افقی شورایی و تصمیم گیرنده خود آنها وجامعه شان به کار گیرند. پس چون حکم فرما قادر نیست از کامجویی مریضگونه خود دست بردارد پیروان جدیدی را در بین مردم پخش میکند تا معترضین نتوانند به راحتی از فرصتها و امکانات تجربه آموزی و فراگیری همکاری و همفکری مستقیم با یکدیگر بدون دلالان قدرتی بهره مند شوند و کوششان برای خلاصی از مکانیزم ها ی کنترل کننده بیماری سلطه گری از طریق ایدئولوگها و کارشناس های رقابت قدرت سیاسی خنثی و کند شود. دیوانسالاری قدرت پروژه ها و استانداردهای مدرن آموزشی را برای پرورش افکار کودکان، آگاهانه در جهت حفظ مناسبات مخرب سلطه، تسلیم، اطاعت، مرید و مرشدی، رتبه سازی، مقام پروری،کادر سازی و رئیس مرئوسی و….برنامه ریزی میکنند تا دگماتیسم و پراگماتیسم ایدئولوژی های حزبی چپ و راست قدرت طلبانه را در درون جامعه باز تولید کنند. همه این تلاشهای مذبوحانه برای ممانعت از رشد و پرورش اندیشه انتقادی و مناسبات همفکری و همبستگی صمیمانۀ و مساوات جویانه انسان ها، تنها اوج دیوانگی ابرمن را نشان میدهد. جوانان آگاه باید بدانند که اهمیت بر رسی و کندوکاو این واقعیات اجتماعی در تحلیل ماهیت محرکه های سادیستی قدرت که در عرصه های متنوع زندگی زیستی رخنه کرده و مدام برنامه سرکوب غرایز طبیعی زندگی رنگین آزاد اکوزیستی کودکان عاشقی را طراحی میکنند، همچنان ضروری و پا بر جاست.
بر همین پایه، بازیهای فلسفی مصرفی در عصر تکنولوژی نجومی اتمی در دفاع از مدرنیته و نئو مدرنیته، حالتی خشک و بی روح و استیصالی مالیخولیایی پیدا کرده است. فراسوژه هاست که مثل الکترونها به یکدیگر اثابت می کنند و فراتفسیر هاست که از برخورد فراتفسیرهای دیگر به شکل گفتمانهای مشوش نخبه گرایی به بیرون فوران میکنند. آقایان و فیلسوفان نخبه گرا و دولت مداری که بنا هست در جام جهان نمای کره اتمی شده بنگرند تا طالع طرفهای قدرت را به بحث و بررسی بگذارند، اگر آنزمان که ارسطو و افلاطون در تالار دربار سلاطین ، بندگان را به اطاعت از منزلت معنوی ساختار دولت جمهوری حکم میدادند، امروز این نخبگان فیلسوف که تنها تک و توکی از زنان ممکنه در این بحثهای فرسایشی و احتمالاً مشمئز کننده گرفتار شده باشند، اکثر تریبونهای آکادمیک دانشگاهی را قبضه کرده و مخ جوانان مضطرب از اوضاع نابسامان عصر نئولیبرال را در یک سیر بحثهای مبهم سوژه بافی بی سر و ته و سرگردان به کار گرفته اند. آن زمان که اوج مباحث فلسفی در عصر رنسانس بود نهایتا به فاشیسم مدرن خاتمه یافت آنهم با حضور ستارگان بلند پایه ای چون کانت، روسو، هگل و مارکسو حتی آن اراده عمومی ای که روسو برا ی تضمین عدالت اجتماعی در قالب قانون جهان شمول در دست دولتی مدرن و متمرکز برای ایجاد دموکراسی در جامعه دنبال می کرد در واقع همان چیزیست که اکنون به فاشیسم و عصر نئو لیبرال منتهی شده است. به همین صورت فلسفۀ هگل که با موشکافی دیالکتیکی زبردستانه ای به مداحی عظمت سرمایه داری بر می خیزد نمونه بارزی از توجیه فرآیندتاریخ در دفاع از حاکمان قدرت و ایدئولوژی سلطه جویی ابرمن برتر میباشد که سرانجام در چهره استبداد مطلق اروپا در کشورگشایی ها و تاراج طبیعت اکوزیستی دیگر سرزمینها تجلی می یابد. در چشم هگل آلمانی که به عنوان پدر مدرنیسم و مدرنیته هم نامبرده می شود ،تاریخ تعالی روح را تنها در توان و شهامت و اخلاقیات جهان شمول مرد قدرتمند غربی در چیرگی بر طبیعت اکوزیست که در چشم او خصلتی پست و خشن دارد، ارزیابی میکند . این خود مرکز بینی سلطه جویانه هگلی به طرز وقیحی دیگر مردمان هستی شرق، لاتین و آفریقا را از سرشتی پست و بی مایه می انگارد که لایق آزادی یعنی آن دموکراسی لیبرال اشرافی اروپایی ها نیستند غافل از اینکه سیر تحول تاریخ زندگی زیستی هرگز یک خطی نبوده و از پویایی هزارسویه ای برخوردار بوده است . اما تاریخ کوتاه ساختار مخوف سرمایه داری بسیاری از آن تجارب و فضاها و امکانات سرزندگی را به نابودی کشانید. طبیعت دوستی و ستایش عناصر زیستی در ادوار مختلف گذشته در نزد مردمان عاشقی صرفاً در قالب اندیشه های بت پرستی نبوده است و نسل آزاد اندیش معاصر برای زنده کردن و بازگرداندن بسیاری از عناصر و آگاهی های تاریخ زندگی گذشتگان تا قبل از نابودی کل زمین زیستی تلاش خواهند کرد. بت پرستی کالایی امروز و ستایش دیوان سالاری قدرت و لذات هیجانی هیستریک از قتل عام های تکنولوژیکی بشریت و اکوزیست در عصر نئولیبرال بسیار وحشتناکتر از تاریخ باستان است و این تنها از ثمره تکامل تخریبی یک خطی عقل ابزاری مدرن و تاریخ ساختار فیزیکی و روانی سلطه و مالکیت بر امکانات و منافع قدرت سیاسی، اقتصادی ، جنسی و ….. بوده است که تاریخاً در تقابل با چند هزارسویگی تاریخ مبارزه پنهان و آشکار مردمان اکوزیستی و زنان زندگی آفرین برای آزادی و رهایی از ظلم بوده است که همچنان ادامه دارد. این دو نحوه از زندگی تا به امروز در کنار هم تجربه آموزی کرده و در دو مسیر شور زندگی و مرگ پرستی تکامل یافته اند، یکی در بر پایی جشن تداوم زندگی عاشقی در سیمای جنبشهای افقی و آنارشیک، دیگری در هیبت مخوف بت واره تکنولوژیکی ویروسی اتمی ابر من مدرن. بنابر این طبقات سرکوبگر در طی تاریخ سلطه گری همواره زیر فشار اعتراضات اجتماعی دست به عقب نشینی و سازش زده و ناچاراً به جناحهای جدید طبقاتی قدرت در درون ناهنجاری های جامعه آزاد اکوزیستی اجازه رشد داده اند که نیروی دینامیکی رنگین جامعه را در نیازهای سادستیک رفاهی خودشان حل کنند و به فرآیند دست به دست شدن سلطه جویی ها، بخیال خودشان جلوه ای طبیعی و ماندگار بدهند تا اعتراضات مردمی و تنشهای برآمده از فشار حاکم بر آنها را نهایتاً به سود تداوم شکل گیری جناحی از شبکه ساختار قدرت از بالا کانالیزه کنند. اگر چه خطرتخاصم بین قدرتها همواره حتمی است اما هیجان سادیستی قدرت طلبی، سیاست فرصت طلبی را هم میشناسد. قدرت همیشه از لحظه مرگش وحشت دارد چه به لحاظ سیاسی هویتی و چه فیزیکی، ولی برگهایش را براحتی رو نمیکند و حیله گری هایش را هم همیشه پنهان نگه میدارد. همان درس های شنیع ماکیاولی که همواره مورد علاقه حاکمان قدرت بوده است. معامله لنین با کایزر رهبر آلمان در زمان پایانی جنگ جهانی اول که زمینه سفر او را از سویس به روسیه با قطار مهر و موم شده فراهم آورد و یا سیاست استالین در حذف فیزیکی تمامی اعضای اصلی و خودی حزب بلشویک تا تهدیدی برای قدرت او نباشند، جملگی از این فرایند بیمار گونه رقابت قدرتی بر می خیزد.
این مسئله از خود بیگانگی انسان در نظام سرمایه داری و ساختار دیوانسالاری تقسیم کار کالایی اتمیزه در ارتباط با کل طبیعت زندگی ،که مارکس پیش زمینه اش را در دست نوشته های اولیه تا حدی مطرح کرد، متاسفانه نه تنها در بررسی عمیق تر او از تاریخ نظامِ ساختار سلطه و کنترل اشاعه داده نشد، بلکه در روند یک بعدی شدن نگاه مارکس به موضوع قدرت سیاسی و اقتصاد سیاسی سرمایه داری و طبقه سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا اساسا به بیراهه رفت و نتیجتاً زمینه استحاله جنبشهای کارگری و آزادیخواهی را به طور یک بعدی در روند بورکراتیزه و مدرنیزه شدن روح مرد سالاری سرمایه داری هگلی، فراهم آورد . همانطور که مارکس خودش گفت کافی بود که هگل را از حالت کله پایی اش خارج کند اما او با بینشی مکانیکی و یک خطی برمبنای ماتریالیسم تاریخ اقتصادی این کار را دنبال کرد تا به طور دیالکتیکی اراده پرولتاریای صنعتی(تشکل خشک رتبه ای و اتمیزه مردان کارخانه ای) را خواست عمومی جامعه چند بعدی جلوه دهد و دیکتاتوری مدرن حزب نخبگان پرولتاریای قدرتی را قانون جهان شمول دولت گذار کمونیستی بخواند و نهایتاً در جهت تکمیل نظریه عدالت دولتی روسو پیش رفت. مارکس ساختار دیوا نسالاری قدرت دولتی و چنگالهای پلیسی قضایی و بورکراسی کنترل روانی فیزیکی را صرفاً از جنبه روبنایی (غیر عینی؟ غیر آبژکتیو؟) و آن را وسیله ابزار ی تاکتیکی موثری قلمداد می کرد که می تواند به فرم مثبتی در جهت دیکتاتوری روشنفکران حزب مردان کارگر صنعتی قرار گیرد. بنابراین در آنچنان برهه ای مارکس فریفته این شتاب و پیشرفت تخریبی قدرت خارقالعادۀ سرمایه داری قاره پیما شده بود که اروپا تجلی و مرکز چنین عظمت باشکوه استعمار گرانه ای بود. همان تجسم روح متعالی و مطلق هگلی که معتقد بود همه قاره های دیگر به نفعشان هست که در جهت رشد این قدرت اقتصادی سرمایه داری مدرن و روح مدرنیته قربانی شوند. چراکه این تنها قدرت یکپارچه و جهان شمولیست که پرولتاریای صنعتی مدرن را از دل خود می آفریند و به زودی دودمان سرمایه داری را بر می­چیند. این برخورد نژاد پرستانه، سلسله مراتبی ممتازانه، کلیشه ای و یک بعدی به سیر تاریخ زندگی اکوزیستی حتی با مدعیان رقابت روشنگری عصر رنسانس به اصطلاح شکوفایی دوران سرمایه داری نوپا و مدرنیته در تضاد بیشماری با همان تز و سنتز های ناسازگار و بازی ساز دیالکتیک قرار میگیرد و هرکس به فراخور نیازهای ایدئولوژی قدرتی اش طیِ طریق مراحل گذر تاریخ را مرجع هویت راستین خود و یا بی هویتی دیگری در دنیای پر مخاطره معاصر می پندارد. بسیاری چه ناشیانه برجستگی رنسانس را در فرهنگ عقلانیت مدرنیته آن می انگارند و چه مصنوعی به جداسازی باصطلاح ناسازۀ خشونت مدرنیسم اقتصادی جنگ طلبانه و استعماری آن رو می آورند . اما پست مدرنها که به خیال خویش فراسوی مدرنیته رفته اند و اکثراً به زبان خودشان آنرا تداوم و یا تکامل آن میدانند، ترجیحاً در سایه رفاه دانشگاهی و انجمنهای هنری، روانشناسی، معماری و گفتمانهای حقوقی سیاسی سازمان ملل قرار گرفته اند تا خود را از مکافات و جنایات سرمایه داری مبرا بپندارند. این تفکیک عینی عقلانی و آبژکتیو ابزاری جایگاه فعالیتهای نخبگی فردگرایی در نقاشی، موسیقی، تئاتر و فیلم، مجسمه سازی، هنرهای دستی، معماری ، نجوم ، شاعری و نویسندگی، فلسفه، اخلاق، زبان، حقوق جزایی، دین، سیاست و علوم و فنون ،اقتصاد، مکانیک، شیمی، فیزیک، ریاضی، زیست، روانشناسی، پزشکی، آزمایشگاهی و غیره همه به صورت تخصصی کلیشه ای خودمحورانه و اتمیزه، نمایان شدند. و در این راستا، فرایندِ تاریخ مبارزاتی و تجربی هم پیوستگی ارتباط عاطفی زندگی زیستی را در چهره جدید ساختار از خود بیگانه جامعه مدنی سرمایه داری، یکسره از هم درید. این ساختار تقسیم کار مدنی اتمیزه کارخانه ای در خدمت تزیین توسعه دیوانسالاری انتحاری و تخریبی تسلیحاتی، لوجستیکی، ارتش و زندان و سرمایه داری کالا سازی انسان و طبیعت و همینطور در جهت حذف و دفرمه کردن جنسیت زنانه و نگاه عاشقانه اکوزیستی به طبیعت زندگی و ارزشهای زیست کشاورزی پیش رفت (از نظر مارکس ، مائو، لنین وکشاورزان، آغشته به خرافات و نظم ناپذیری و گرایشات بوژوازی هستند!!! ). اگر بنا باشد معماری رنسانس در تالارها ی قدرت عرض اندام کند و از منافع ساختار سلطه بهره مند شود و ارزشهای زندگی صرفاً جنبه انحصاری برای عده ای خاص پیدا کند پس آنهمه سخن از بهره مندی عموم جامعه از آزادی دروغی بیش نبود. این سیر عقلانیت بی محتوایی و دفرمه شدن ارزشهای زندگی در گسست از تمامی ابعاد زندگی حقیقی زیستی است که عده ای می توانند ثمره محصولات کشاورزان را با حرص و ولع ببلعند اما به رشد آزادی و سلامت زیستی آنها نه تنها بی تفاوت باشند بلکه آنها را خار و عقب مانده قلمداد کنند و نتیجتاً احساس زنانه و طبیعت متنوع عاشقی اکوزیستی را در این مسیر ناهنجار و مخرب سلطه صرفاً وسیله ارضای ساختار ابزاری عقلانیت مردانه رنسانس و تداوم مالکیت سرمایه داری بی عاطفه قرار دهند. همین ساختار نظامی کارخانه ای که بطرز هولناکی با پروژه دیکتاتوری مارکسیسم لنینیسم علیه آزادی شورا ها به طرز بیرحمانه ای آغاز گشت و در فاشیسم سرخ استالینیسم به اوج رسید.

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش-های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/ 24

م_ع آوریل 2009
توجیهات روانکاوی مالیخویایی ژیژک از دیکتاتوری
برای ژیژک عشق ، دوستی ، محبت و مناسبات همسایگی و اکوزیستی هرگز حضور حقیقی نداشته است. برای او این عناصر واقعی فعالیت زیستی انسان چیزی جز همان نفرت، دروغ، دورویی و مناسبات خود شیفتگی و قدرت طلبی که حتماً از نظر او از طبیعت گرگ سرشت آدمهاستچیز دیگری نیست.

برای ژیژک عشق همان نفرت و نفرت همان عشق است هر عمل زشتی در عین حال می تواند زیبا جلوه داده شود و همینطور برعکس. طبیعی است زمانیکه فردی مثل او نتواند نمود واقعی عشق، دوستی، آزادی و همکاری صادقانه را در فضای زندگی زیستی اجتماعی لمس کند به این ایده می رسد که همه در پی فریب یکدیگرند و او نتیجتاً طرف سلطه و منافع قدرت را میگیرد تا در پناه ابزار کنترل بر دیگری امنیت کاذب خود را حفظ کند. از نظر او کسانی که می خواهند نظم و کنترل ژیژک را بهم بزنند خود دیکتاتورند و یا از سر نادانی ضرورت دیکتاتوری خوش خیم(لنین) این قهرمان بزرگ را نفهمیدند. چنان که او میگوید دیکتاتوری با ارزش لنین برای پرولتالیای جهان شناخته نشده و وارونه جلوه داده شده است(ص 320-340). او مدام از جایگاه فکری لنین به قدرت لنین نگاه میکند: که شما نمی فهمید آرزوها و اهداف آن مرد چقدر والا و با عظمت بود و حتی یاران بلشویکش هم او را درست درک نمی کردند و ترجیح می دادند راه کائوتسکی و منشویک (معتقدین به ضرورت رشد کارگران صنعتی زیر نظر قدرت سیاسی سرمایه داری وطنی برای آمادگی به گذار سوسیالیستی_م) را در پیش گیرند و به انقلاب اول دموکراتیک سرمایه داری بسنده کنند در حالیکه لنین استراتژیست برجسته ای بود و در اوضاع پارادوکسیکال می توانست فرصتهای مهم تر را در قبضه کردن کل قدرت سیاسی حس کند. در حالیکه تمام افراد کمیته مرکزی بلشویک در پی فرصت طلبی های کوچک درون پارلمان کرنسکی(وزیر لیبرال تزاریسم قبل از انقلاب اکتبر1917) بودند(همان صحفه). اما ژیژک زیرکانه و موزیانه این واقعیت را کتمان میکند که کارگران و دهقانان و دیگر آزادی خواهان روسیه اوضاع را برای برپایی قدرت شوراهای مستقل فراهم آورده بودند. و اینجا لنین از آنها به کلی عقب افتاده بود ولی ژیژک ما تنها مسحور مانورهای زبردستانه قدرت لنین در تسخیر انقلاب است زیرا خودش در کسب قدرت سیاسی در پارلمان اسلونی شکست خورد و حسرت داشتن ارگان های قصابی چکای دذرژینسکی و شمشیرکمیته نظامی و ارتش سرخ تروتسکی به دلش ماند. ژیژک ها قادر نیستند که انقلاب را از چشم خواستگاه و اهداف انقلاب کنندگان واقعی روسیۀ اوایل 1900 که همان کارگران، دانشجویان و کشاورزان فقیر و آزادی خواهان بودند نگاه کنند که آزادی بلاواسطۀ شوراهای خودگردان و تصمیم گیرندۀ خودشان را می خواستند تا مناسبات شورایی را به طور مستقیم تجربه کنند و از درون آن فرآیند بارور شوند یعنی کاستیهایش را بشناسند و در رفع موانع و ایجاد مکانیسمهای ارتباطی متناسب با نیازهایشان ، تجربه اندوزی و خودسازندگی کنند. نه اینکه به انقیاد حزب حکومتی انحصار طلب بلشویک درآیند که تا چند ماه قبلش در دربار کرنسکی بر سر مناصب قدرتی چَک و چونه می زدند. ژیژک اساساً خواستهای زحمت کشان را نمی بیند که لنین را مجبور کردند تا فرصت طلبانه از طریق شعار قدرت به دست شوراهای انقلابی کارگران و دهقانان خود را به آنها نزدیک کند تا در خیز بعدی قدرت را تماماً برای حزب خودش قبضه کند و این همان بالاترین قدرت سادستیک آتوکراسی(تک قدرتی) و دستگاه مطلقه است آنگونه که حتی ناپلئون خود را مظهر انقلاب فرانسه خواند چیزیکه لنین بارها ناپلئون را در این زمینه سرمشق خود قرار داده بود و شدیداً ستایشش می کرد. ژیژک از جانب دیگر به طور ناشیانه و احمقانه ای به جنبۀ راستگرایی پلورالیسم احزاب پارلمانتاریستی لیبرال می تازد در حالیکه خودش در پایان کتابش در مصاحبه ای با او به این سؤال پرسش کننده که…….شما در سال 1990 در انتخابات چند حزبی( بخوان پارلمانتاریستی) جمهوری تازه تأسیس اسلوونی نامزد شدیداو می گوید : “فعالیت سیاسی من هدف بسیار محدودی داشت صرفاً در جلوگیری از اینکه مبادا اسلوونی به کشوری همچون کرواسی یا صربستان بدل شود، و یک جنبش بزرگ ناسیونالیستی همه چیز را تحت پیشوایی خود درآورد. ما به این هدف رسیدیم اسلوونی حالا کشوریست که فهم بسیار گسترده تری از مکان در میان مردمش وجود دارد و وسوسۀ ناسیونالیستی از بین رفته است…” (ص634-633 )
آیا این ما را به یاد مزخرفات متناقض استالین نمی اندازد که میگفت ما اقتصادی کاملاً سوسیالیستی داریم؟!! یا اینکه دولت دیکتاتوری پرولتاریا باید آنقدر قوی شود تا دیگر نیازی به دولت نباشد؟!! اما ما دیدیم که ساختار دولت سوسیال ناسیونالیسم مدنی اروپایی هیتلری و اصول مارکسیسم استالینی لنینی چگونه بر روی گورستان های مرگ پایه ریزی میشدند و طرفداران اقتدار دول راست چپ سرمایه داری همگی هورا میکشیدند.
ژیژک می گوید :” من فکر میکنم اگر قرار است به بازی سیاست وارد شوید باید به نحوی عمل گرایانه و سنگ دلانه تا آخر خط بروید. من از این نظر هیچ مشکلی نداشتم.” مطمئناً در اینجا علت علاقۀ او به سازمان ترور چکیستی استالین و لنین مشخص میشود. اینها الگوهای آقای ژیژک هستند. چونکه در این پراگماتیسم سنگدلانه آنها کوچکترین تردیدی نشان ندادند و اعتراض وسیع اقشار مختلف روس را تحت عنوان حملۀ امپریالیستها و بعد خرابکاران، ضد انقلاب، ضد خلق وتوسط چکا حتی تا سالها بعد از مرگ لنین همچنان جامعه را به خون کشیدند. حال همین سؤال از آقای ژیژک می شود که آیا این یکی از دلایل ستایش شما از لنین نیز هست؟ بله، ولی لنین همیشه تعهدی سفت و سخت داشت کسانی که می دانند بالاخره یک نفر باید دست به کار شود ، همیشه مورد ستایش من اند….من کسانی را ستایش می کنم که آماده اند زمام امور را به دست گیرند و کار کثیفی که باید انجام شود را انجام دهند…”(همان صفحات) بنابر این ژیژک سوژه های معلق را با آنالیزهای روان پریشی لاکانی به ریسمان آسمان می بندد تا شاید بتواند یکبار دیگر با ساختارهای بحران زده و پوسیدۀ قدرت استعمار، استبداد و استثمارِ عصرِ توسعۀ انتحاری نئولیبرال مدرن، همان کار کثیف پسا لنینی را که لازم میداند، به اتمام رساند. یعنی حتا دیگر یک انسان منتقد به فاشیسم کمونیسم دولتی لنینی و ساختار دولت سرکوب در جهان را باقی نماند.
دوران ناستالژیک خاکسپاری مدرنیته در عصر جنون گاوی و شبیه سازی فرا مدرنیسم
فلسفۀ فکری و فعالیت عاطفی نسل آگاه امروز بدون شک نیازمند یک هماهنگی بلاواسطه با فعالیت عاطفی زندگی اکوبوم زیستی است. مدرنیسم در بهترین فرم فلسفی اش درواقع همان عقلانیت ابزاری مدرنیته و گفتمان رسمی و رقابت جویی تاریخ جزم گرایی سلطه ،استثمار و استعمار می باشد. گفتمانی تکنیکی- نخبگی و خودمحور که منطبق بر منطق اصلی تفکر کنترل گر مرد سالاری است. مدرنیته اساساً یک گفتمان و فلسفۀ فکری انتزاعی که توجیه گر ساختار خشک و پوسیدۀ عصر تسلیحاتی اطلاعات رباطی مدرنیسم است و به عنوان زبان فریب دیپلماتها ، آکادمیسین­ها و سیاسیون به کار برده می شود و در بهترین حالتش تا کنون هیچ مسئولیت اجرایی را در قبال اینهمه جنایت بشری و بوم زیستی به عهده نگرفته است حتی مدعیان حقوق بشری آنها به یک هزارم آنچه که بخیال خود مکتوب هم کرده اند، ولی هرگز در اجرایش ذره ای به آن عمل نکرده اند و تنها پوششی برای ضربه زدن به شکل گیری جنبشهای مستقل آزادیخواهی بوده است. چرا که مدرنیته اساساً با شروع رنسانس آن منش و جوهرۀ تحول معنوی زندگی و هویت عاطفی مناسبات بومزیستی را بی رحمانه به روش عقلانیت ابزاری در وجود خود و جامعه کشت. آزادی های کنونی در ایجاد برخی مناسبات انسانی صرفاً از طریق مبارزه و تجربه تاریخی جنبشهای آزادی خواهانه و فشارهای مردم بوم زیستی علیه ساختارهای دیوان سالاری مدرن سرمایه بدست آمده است که سرانجام زمینه ساز شکوفایی هر چه بیشتر مناسبات افقی شده است و نه از طریق گفتمانها ی مدرنیته درون سرمایه داری.
اما چرا ژیژک خشمش را نسبت به موضوع ضد ادیپ دلوز همچنان برجسته می سازد؟ چراکه ژیژک معتقد به روانشناسی ایدئولوژیکی سرکوبگرانۀ فرویدیست که نظریۀ عکس خودش را، نشانۀ انکار امیال سرکوب شده خود آنان می داند. درست به مانند آن دختر 12 ساله ای که از خون ریزی و آدم کشتی وحشت داشت و سیستم آموزشی حکومتی بلشویکها می بایست شیوه ای را پیش گیرد که او ترس از جنایت را از خود دور کند. یعنی از نظر ژیژک این امر طبیعی میل به جنایت است که در دختر جوان خفه شده بود و آنها (سلطه گران) وظیفه دارند که آن میل را در او دوباره بیدار کنند. این است درس های روانشناسی سلطه گران که میل به جنگ، آدم کشی، مردسالاری، ناموس پروری، تسلیم، کنترل، ریاست،رقابت ،فخر فروشی، دیپلماسی، حیله گری، منفعت طلبی، جاه طلبی، زن ستیزی، دسیسه چینی ورا از طریق شبکه های اختاپوسی دیوانسالاری قدرت، زنده نگهدارند. بله، البته از طریق وزرات جنگ، ضد اطلاعات، امور خارجه، بازرگانی و تجارت، کار (بردگی مزدی)، آموزش و فرهنگ و….به جوانان از کودکی آموزش دهند تا آنان برای منافع ساختار مردسالار، استثمارگر، استعمارگر، سلطه گر وتربیت و آماده کنند. و این زندان میل به قدرت است که امثال ژیژک ها در درونش اسیرند و چون از جسارت و عشق به آزادی تهی شده اند تلاش میکنند دیگران را با بازی های فلسفی تخصصی بیمارگونه به داخل کشند. این همان گرداب طراحی شده ماکس وبر است که ژیژک در آن دست و پا میزند زیرا او هیچ گونه راه نجاتی برای فرار از ساختار قدرت سیاسی و قفسۀ آهنین ساختار بورکراسی را برای جامعه متصور نمیشد. اما این تهدیدهای متخصصین قدرت که راه فراری برای رهایی نیست اساسا دیگر رنگ باخته است و این خودشان هستند که در دخمه های تاریک ترس و نفرت خویش زندانی شده اند وجنبش های افقی و آنارشیک به خوبی از این موضوع آگاه هستند که این ساختار کهنه شبکه قدرت چنان پوسیده و فرسوده شده است، که حتی90 درصد آنان که در چنگش هستند از وجودش خسته اند. کمتر سربازی، کارمندی، کارگری، معلمی واز استثمار شدنش و سلطه دولتش بر خودش ابراز خشنودی میکند. در غرب آن ها به تدریج به جنبشهای افقی و آنارشیک روی میآورند زیرا این تنها از پژواک فرزندانشان برای آزادی نیست بلکه این بار طبیعت زیستی برای نجات زندگی بهمراهی جنبشها به پا خواسته است. این نیلوفر و زنبق و لاله و شقایقند که از دل گلزاران، دختران و پسران محله عاشقی را میجویند تا دست در دست هم، به یاری دلفین ها، کبوتران آزادی را به سرزمین رستنی ها برگردانند.
بنابراین هنوز برخی از مردم ممکن است تحت تأثیر و نفوذ ایدئولوژی های کاذب آزادی خواهی احزاب قدرت قرار گیرند و شعارهای آزادی، عدالت و برابری که بخصوص دولت های غربی سنگش را در انتخابات زیاد به سینه میزنند برایشان جلوه ای فریبنده داشته باشد درحالیکه در ماهیت تفکری اعلام کنندگان آن به لحاظ پایگاه حزبی قدرتی شان صرفاً جنبه شعاری عوامفریبانه دارد زیرا احزاب حکومتی برای رسیدن به اهداف و تمایلات واقعی سلطه گری، ویرانگری و کنترل بر طبیعت زیستی به قوای فریب خورده مردمی در پشت سر خویش نیاز دارند. کمونیسم و سوسیالیسم دولتی و حزبی تنها کاری را که کرد بت پرستی قدرت سیاسی زمینی را جایگزین آرزوهای توجیه گرانۀ قدرت آسمانی کرد واصول گرایی، جزم اندیشی و اطاعت از بت حزبی را در قانون دیکتاتوری پرولتالیا فرموله کرد همانگونه که تخطی از آیین امپراطوری رم یعنی توهین به خدا و مسیحیت و برگزیدگان نماد قدرتی که کسی غیر از سلطه آن پدر و پسر برگزیده شان نبود. در کمونیسم دولتی لنینی، تخطی از ایدئولوژی مذهب نمای مارکسیسم بعنوان سرپیچی از قوانین و آیین امپراطوری و دیوان سالاری حزب کمونیسم بلشویسم شمرده میشد. یعنی مخالفت با روند سرمایه داری دولتی مدرن و شبکه اطلاعات چکیستی آن، کفر در اصول لنینیسم، و بعنوان رویزیونیسم، مرتد وگناهکار شناخته میشدید( در روسیه امروز همچنان به مامورین اطلاعاتی کی جی بی، چکا، یا چکیست میگویند). برای همین امثال ژیژک ها و دیگر شیفتگان قدرت دولتی آنهم در چهرۀ برگزیده دیوان سالاری آیین حکومتی، تحت عنوان خیر خواهان جامعه، گروه حزبی ایدئولوژیک خود را تنها شانس نجات دیگران می پندارند و این خود محوری را به عنوان قانون و اخلاق مرجع اَبر من فرویدی (supper ego ) ستایش میکنند، تا این نیاز تنش هیجانی هجومی بر آمده از کمبود شدید روانی حس حقارتشان را در نماد کاذب و پوشالی قدرت، پر کنند چرا که از ارتباط خلاق زیستی شان تهی شده و به صورت ناهنجاری می خواهند آنرا در رقابت قدرتی به دست آورند. تمام قدرتهای حکومتی عملاً با حربه های سیاسی ایدئولوژیک و قدرتهای تبلیغاتی رسانه ای شان تلاش میکنند مردم را برای ارضاء نیاز شهوانی قدرت خودشان تحت تاثیر قرار دهند. در واقع افراد خودخواه و جاه طلب اتحاد مردم را تنها در پشت سر خود قابل قبول می دانند چرا که خودشان از پویایی زندگی برای پیوستن به جامعۀ عاطفی همسایگی و مناسبات خلاق آزاد عاشقی زیستی خالی شده اند و حضور هیجانی عطش قدرت خواهی، آنها را از همکاری آزادانه با دیگری در جهت شکوفا کردن توانایی های یکدیگر در فرآیند رهایی زندگی زیستی عاجز می سازد. بی دلیل نیست که امثال ژیژک ها فعالیتهای جنبشهای افقی را علیه قدرت سیاسی خود میدانند چراکه محرکه ها و کشش های سادستیک آنها در چنین شرایطی به خطر میفتد آن هم در جایی که یکسره تسلیم جنون قدرت شده اند. بنابراین سیاستمداران با روش تجارت سیاسی عصر نئولیبرالیسم رسانه ای، تلاش میکنند برای عضو گیری از لشکر رمه ای به آنها اطلاعات سیاسی بفروشند تا این گونه برخی از مردم و بخصوص جوانان را براساس ضعف ها و تربیت ناسالم عادات تسلیم طلبانه شان، مطیع نمادهای قدرتی خود سازند.