۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش-های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/ 4



قسمت چهاروم
دیپلماسی نئومدرنیته - آرایشگر دیکتاتوری مدرن
اما این دقیقا همان خطای بزرگیست که آقای فوکوی فرا مدرن هم انجام میدهد. زیرا او خشونت ساختار قدرت کنترل و سرکوب را با دیگر تمایلات تنش زای کنترل گرایانه درون لایه های سطوح مختلف زندگی اجتماعی، در یک خط موازی و برابر با هم قرار میدهد. انتزاعی کردن روابط تنش زای درون جامعه حتی در اتاق خواب، از ساختار مسلط سرکوب توسط فوکو به چه منظوریست؟ یعنی اینکه انگیزه کنترل داشتن بر دیگری از خصلت انسانیست و ما نبایدآنرا بی جهت به ناف سلطه ساختار ماهییت مردسالارانه دولت و شبکه دیوانسالاری تقسیم کار ابزاری جنسی،اقتصادی، فرهنگی، قومی و جز آن ببندیم؟ پس یعنی این از شرایط نظام سلطه قدرت نیست که مرد تحت لوای شوهر گویا اقتدار اقتصادی اش را به نمایش میگذارد تا زن هم به صورت کالای جنسی و رفاهی مرد متصور شود؟ پس با این نتیجه سرچشمه تنشهای درون اتاق خواب را باید صرفاً از منشا تاریخ طبیعی زندگی انسان بر شماریم؟! چطور ما نمیدانیم که واقعیات تلخ فشارهای اجتماعی، و زنجیره ای از نابرابری ها در جامعه حتی در اتاق خواب هم تاثیرات مستقیم خودش را به نمایش میگذارد؟ دو دلداده آگاه و آزاده نه تنها نیازی به کنترل جنسی بر یکدیگر ندارند بلکه با همفکری عاطفی و همدلی در جهت ساختن جامعه ای بری از این نابربری ها و تهاجمات ویرانگر سلطه گری به تلاش و همکاری با دیگر شیفتگان آزادی بر خواهند آمد و تنها از این فرایند بالنده مناسبات انساندوستانه فردی و اجتماعی است که عشقشان و درکشان از یکدیگر قوی تر و بارورتر میشود. اما راه حل فوکو با فرضیه موازنه سازی اش به کجا میتواند ختم شود!؟ مطمئنا نیاز به روانشناسی فردی و رفتاری دراینجا برای مردمان دوباره برجسته میشود که باید خود را شخصا اصلاح کنند تا ساختار در بالا هم اصلاح شود. یعنی اصلاح ما باید بگونه ای باشد که مورد توافق بالایی ها هم قرار گیرد. فوکو فراموش میکند که حتی عقب افتاده ترین بحث های جامعه شناسی امروز جرات یکی کردن ماهیت دولت با جامعه را بخود نمیدهد. مطالبات مردم برای خواسته های آزادیخواهی در طی تاریخ درست در مقابل نهاد ساختار قدرت دولت قرار گرفته است. فوکو از نظرگاه جامعه شناسی شدیداً از جایگاه سلطه گر به جامعه نگاه میکند که رفتارتان را اصلاح کنید تا ضرورت کنترل و تنبیه کمتر شود و ایشان هم دولت را نصیحت میکنند که قوانینشان را با عطوفت بیشتری در خدمت به جامعه وضع کنند.

در واقع این همان طرز تفکرفرویدی ژیژکی هاست که ماهییت انسان و طبیعت زیستی را در ظاهری فریبکارانه، از آمیزه های بحرانهای روانی جسمی، عشق و تنفر، سادیسم و ماذوخیسم، سلطه و تسلیم ، و غیره میدانند، وآنهمه را بصورت دوآلیسم مفتضحانه ای در درون هم میریزند که مثلاً دارای خصلت تاثیر گذاری پارادوکسیکال و یا حتی موقعیت طبیعی جا بجایی دارند که لازمه این دو وجه متناقض در یک حالت تعدیل شده، از سر وظیفه شناسی به سازگاری و همزیستی با هم برسند و همین بینش را با ریا کاری فیلسوفانه ای به مسئله دوستی دروغین دولت و جامعه امتداد میدهند که گویا هر دو از ضرورت وجودی یکدیگرند، پس بهتره مردم بیاموزند که یک رهبر هوشمند و مقتدر را برای هدایتشان (رمه شبانی) انتخاب کنند. این بازی روانکاوی شکنجه و بازجویی زیرکانه ای بیش نیست زماینکه انگشت اتهام آنها از زاویه جرم شناسی نظام سلطه، بر روی زخم ها و تنش های درون جامعه گذاشته میشود. در همین راستا نظریه پردازان سود جویی چون هابرماس حل بحران سیستمیک را از طریق پروسه های پیچیده گفتگو یا دیالوگ عقلانی استدلالی در عرصه عمومی جامعه بررسی میکند تا به تدریج بر روی مجموعه ای از قوانین اخلاقی رفتاری با یکدیگر به توافق برسند، یعنی یک دمکراسی دولتی سخاوتمندانه که مثلاً در زندان هایش شما میتوانید قهوه و بستنی سفارش دهید و اسم آزادی را هم به خاطر پاسخ به لطفشان فراموش کنید. زمانیکه جنبش متنوع افقی و مستقیم آزادیخواهی مردم فرانسه بخصوص جوانانش در سال 1968 به یک توافق زیست انسانی با هم رسیده بودند تا دولت و اربابان دمکراسی مدرن را یکسره به کنار بگذارند، پس چرا این توافق همدلی عمومی آنها باب دل آقای هابرماس قرار نگرفت وجوانان آزادیخواه را مشتی اراذل و اوباش خواند. اما همه این تئوری های سادیستیک تخصصی منفعت جو با نگاهی از بالا برای به تسلیم کشاندن و تعدیل کردن مطالبات جننبش-های آزادیخواهی صورت میگیرد که آزادیخواهان از شورش و انقلاب علیه کلیت ساختار دولت و سلطه و مناسبات ارباب منشی آنها منصرف شوند. فراموش نشود که فوکو هم همین پیشنهاد را به ناظمین قدرت ابرمن میداد که بهتره با هم بر سر یکسری قوانین حقوقی اخلاقی کمتر تنش زا ( بخصوص مسایل تسلیحاتی اتمی) به توافق برسند و رفتاری منصفانه تر را در کنترل بر جامعه اتخاذ کنند.
بنابر این اکثر طرفداران و مشاوران گفتمان مدرنیته و نئو مدرنیته، حیله گرانه به ایدئولوژیهای چپ و راست افراطی در ظاهر به نقد میپردازند، اما ارتباط خود ایدئولوژی قدرت و ماهییت ساختاری حکومتی با سیستم استثمار و سرکوب سرمایه داری مسکوت میماند و از وضعیت بحرانی جامعه زیستی جدایش میکنند تا روشن نباشد مردم بر سر چگونه آزادی ای باید در عرصه عمومی با هم به توافق برسند؟؟
به نظرم لازم باشد چند نکته را مطرح سازم اولاً تأیید نقد دلوز و گوتاری بر ادیپ فرویدی دلیل بر پذیرفتن یکسرۀ نظریات آنها در رهیافتهای جنبشهای اجتماعی نیست. در همین زمینه، نقدهای کلاسیک بسیاری از انسانهای فرهیخته ای چون ویلیام رایش، اریک فروم، برخی از مکتب فرانکفورت، کارن هورنای و شاید کارل راجرز و چندی دیگر بر نظریات فروید صورت گرفته که به هیچ وجه کافی نبوده است بخصوص اریک فروم که از نظرگاه روانشناسی اجتماعی، توانایی شگرفی را در تجزیه و تحلیل بحرانهای جامعه مدرن نشان داده است که امروزه این نقدها با توجه به رشد جنبشهای جهانی زنان و اکوزیستی ضد سلطه و آتوریته(حکومت) بسی فراتر رفته است. گرچه در این سالهای اخیر شنیده شد که فروید در سالهای کهنسالی نقدها و تردیدهایی را در فرضیاتش عنوان کرده است اما واقعیت این است که بسیاری از جنبش های بوم زیستی جهانی با بی نیازی از آشنایی با این تئوری های مریض گونۀ بحران ساز، براحتی از آن عبور کرده اند چرا که تأثیرات روانی سلطه و قدرت را در عملکرد تخریبی ساختار توسعۀ انهدامی انحصارات مدرن نئولیبرالی جهانی، بروشنی در زندگی واقعی خودشان لمس کرده اند، همانگونه که اکنون جوانان جوامع رباطی غربی خود با برخورداری از بینش و جوهرۀ ارگانیک فعالیت آزاد اندیشی اکوزیستی، نقش برجسته ای در افشای نئولیبرالیسم را بعهده گرفته اند. در چنین شرایطی بی تفاوتی و بی توجهی به بحرانهای زیست انسانی پیش رو آنهم با چنین رشد شتاب زدۀ تسلیحات ویروسی پزشکی اتمی اطلاعاتی و تکنولوژیکی مخوف و کشنده موجود، مثل یک خودکشی عمومیست، چونکه اساساً همنوایی و هم پیوستگی زندگی شخصی و اجتماعی اکوزیستی را از هم متلاشی کرده و همچنان میتواند انسانهای بیشماری را دچار آسیبهای روانی ،جسمی، هویتی و انگیزه ای بس هولناکتری سازد و در همین راستا به نیازهای رشد عاطفی و تجربی کودکان به همراه والدینشان و شکل گیری جامعه سالم زیستی ضربات جبران ناپذیری را وارد سازد.
انسان امروزی با بسیاری از ارزش آفرینی-ها ، اندیشه ها و فعالیت های هم زیستی عاشقانۀ پیشینیان، دوباره به نوعی همسو و مرتبط شده است اما بی شک در سیمایی جدید با اندیشه هایی منحصر به نیازهای برآمده در عصری متفاوت. طبیعتا ما با شناخت و عبور از دورانهای پر پیچ و خم، و به احتمال قوی با اتکا به این تجارب و حضور بلاواسطه در زندگی معاصر، قادریم اشکال و شیوه ها و اندیشه های متناسب با رشد زندگی عاشقانه اکوزیستی را بیافرینیم و دور از هرگونه جزم اندیشی ها و ایدئولوژی های سلطه و کنترل، فضاهای تازه و با شکوهی از زیباترین هنرها، خلاقیت ها و خودانگیختگی های ملموس با مناسبات هستی زندۀ اکوزیستی را به کار گیریم. کسی نمی داند تا چه مدت و به چه اشکال دینامیک رنگین و خلاقی، فرآیند رهایی ما از سلطۀ ساختار تخریب گرایی نئولیبرال جهانی، رقم خواهد خورد. اما جوانان ما در وحله اول باید بدانند که بین حیات اجتماعی هستی اکو زیستی آنها با جامعه مدنی دیوانسالاری سرمایه داری، تمایز فاحشی وجود دارد و تنها از نقد به ساختار مدرنیسم، مدرنیته، نئومدرنیته و سنت سلطه استبداد هست که بدیل مناسبات جامعه آزاد اکوزیستی میتواند برجسته و قابل درک شود. نمیتوانیم صرف نگاهی سطحی به جذابیتهای کاذب تولیدات تریلیون دلاری کالاهای مصرفگرایی شیک و استفاده های رایج کاربری از تلفن، کامپیوتر و ماشین و اتوبان وجز آن را بعنوان هویت زندگی خودمان تصور کنیم، گویا ما ناچاریم در قالب سیاست سرمایه داری مدرنیسم، امیال و آرزوهایمان را توضیح دهیم. به همین صورت که اکثر محصولات غذایی ما از پروسۀهای پیچیده و وابسته به شبکه های تولید و توزیع منافع کمپانی های سرمایه داری در جهت نابودی زندگی های کشاورزی ارگانیک و آبادیها به دست می آید، یا مدارک تحصیلی ای که از طریق نیازهای دانشگاه های سرمایه کسب می گردد، و همینطور معماری متراکم آپارتمان نشینی بی روح که در بی ارتباطی کامل با فضای سبز تفریحی همسایگی، اما در انطباق با سلطه شهرسازی آلوده و خفه کننده متمرکز اداری مدرن انجام می گیرد، اما همه اینها نباید باعث شود که ما از تلاش برای ساختن و کشف شیوه های سالم فضا ها و امکانات بهزیستی انسانی مایوس شویم که گویا ناچاریم فرهنگ ابزاری و تکنولوژی بی عاطفۀ انحصارات صنایع مدرن راکه هستی زندگی بلاواسطه زیستی ما را از هم دریده است تنها راه بقا و هویت خود بپنداریم. گویی اینکه آنها به ما حق و امتیاز زندگی کردن را اعطا کرده اند تا صرفاً در قالب ایده ئولوژی تخریب گرایی مدرن آنها، به ایجاد امکانات بهتر زندگی بیاندیشیم. آیا برای حضور مبارزه جنبش های زنان، سیاهپوستان و مردمان لاتین و شرق، علیه نابرابری، بردگی و ظلم و غیره باید سپاسگذار ساختار استبداد، استعمار و استثمار دول مدرن مردسالار باشیم؟؟ و یا وجود ادبیات زندان و پایداری مبارزات انسانها در برابر شکنجه های مدرن قرون وسطایی در جهان را از مراحم زندانهای متمدن آنها استنباط کنیم؟؟و آیا تنوع خلاقیتهای هنر زیستی انسان و شکل گیری جنبشهای افقی برای نجات زندگی را باید از خیر سر دیوانسالاری هرمی انحصارات رباط سازی بحساب آوریم؟ پس موضوع اینجا بر سر روانشناسی اجتماعی حقیقی در نقد ماهییت ساختار استثمار و ویرانگری مدرن است و نه صرف واژه مدرن که با امروزی بودن در صورتهایی ابهام آمیز و نابجا بکار میرود و اشتباها با ایده های نامفهوم متناقض و گاه وحشتناکی در جهان خود نمایی میکند.
معیار بعضی جوانان ایرانی برای مدرن بودن، زمین تا آسمان با دیگری فرق میکند. برخی آنرا اساسا دلیل بر هویت خود نمیدانند و این مسئله تا حدودی بین جوانان دختر و پسر تفاوت زیادی دارد. مُد روز بودن در تناقض سطحی گرایی اش، در ظاهر اولیه بنظر غالب می آید. بطور نمونه شیک پوشی، آرایش، پولداری، ماشین مُند بالا، دوست دختر و یا پسر داشتن (برای بعضی ها حتی بیشتر از چند تا، در دخترها تا حدودی بخاطر بی اعتمادی به پسرها، و بخصوص پسرها بیشتر از بازتاب بینش تعدد کالایی صیغه ای مدرن و سنتی بر میخیزد) و حفظ عقاید دینی، لباس و عینک مارک دار، و رستوران خَفَن رفتن و...(اتفاقا این روزها نسل جدید مرفه دینی بیشتر از دیگران صاحب چنین امکاناتی هستند). امروزه از تیپها و کاراکتر های بسیار متفاوتی به تعداد وسیعی به کوه، پیک نیک و سفر روی آورده اند و قلیون سنتی و گیتار تقریبا برای بخش زیادی رایج شده است. عده ای طرف را اُسکُل پولدار خطاب میکنند یا شاسکول روانی، هر چند مثلاً آن فرد خیلی هم تیپ زده باشد و در ظاهر مدرن به حساب آید. کراوات حتا به لحاظ واکنشی هم نتوانست خودنمایی کند و گاهی سوسولی هم به حساب می آید. برخی مدرن بودن را در ساختمان، جاده و رستوران شیک و تزیینی می انگارند. با وجود نگاهی اکراه آمیز به فرهنگ سلطۀ شیخ نشینان عربی، بسیاری جذب مدرن بودن آنها شده اند. از نظر برخی شاید کسی-که رمان و ادبیات میخواند و احتمالاً دوست پسر و دختر هم نداشته باشد اُمُل بنظر آید و اگر شعر هم بگوید، مثلاً عَلافه. اما ظاهراًً معنی امروزی بودن بیشتر به اندیشه و رفتار شخص ربط پیدا میکند تا مدرن بودن. اما گسست از نماد های کلیشه ای پدران، تابوها و سنت های تعصب دینی و سلطه گری آن هم با رویکردی به تاریخ هنر، ادبیات و فرهنگ شاد و زنده، بدون شک میتواند یکی از جلوه های بارز آن باشد. گر چه واژه امروزی بودن عمیقا و مستقیما از دل مناسبات انسانی، رشد یافته و از نیاز رهایی و آزادگی خود جامعه بر می-خیزد اما بصورت متناقضی مورد اصابت واژگان مدرنیسم واقع میشود. پس بهتر است موضوع مدرن بودن را از درون خود جامعه غربی، کمی به بررسی گذاریم.
در یک شِمای کلی اولیه میتوان حس کرد که اکثر انسانهای صلح دوست و ضد جنگ ، دوستدار فرهنگ، شعر و موسیقی و ادبیات پویای سرزمین های جهان و طرفدار آزادی و اکوزیستی در خود همان کشورهای غربی معیار مدرن بودن را نه تنها به عنوان وجه تمایز برتر خود با کشورهای لاتین، شرق، آفریقا و آسیا نمیدانند، آنگونه ای که ریاستمداران دولتی شان با فخر تمسخر آمیزی از آن نام می برند، بلکه مدرن بودن را نوعی نگاه کلیشه ای نژادپرستانه بر ضد طبیعت زیستی می-پندارند که نمایانگر درکی عقب افتاده، ناسیونالیستی با زرق و برق های پوچ مصرفی می باشد. معیار عاشقان آزادی در غرب بیشتر به جنبه های هنری تاریخی و موضوعات زیست فرهنگی انسانی-ای برمیگردد که در طِی روند تفکر و منش خودمحور نژاد سفید استعمارگر تا کنون پایمال شده است. اما از نگاه دیگر، مسیحیان ارتدکس، نژادپرستان، اکثر متمولین، مدیران خود بزرگ بین، ناسیونالیست ها ی متدین، اکثر پزشکان و تکنوکرات های حرفه ای( نخبگان صنعتی و متفکرین عقلانیت ابزاری) و برخی از مهاجرین متوهم و بخصوص اکثریت عظیمی از ایرانیانی که دچار بی هویتی مزمن هم شده اند نه تنها با افتخار خود را مدرن میدانند بلکه مردمان غیر از سرزمین غرب را هم به نوعی عقب افتاده و از جوهره ای پست تر میشمارند که این اساساًً ازهمان اندیشه ارتجاعی و سنت کلیشه ای مذهب ارتدکس استعماری و استثمار گر غرب بر می-خیزد و در چشم جنبش-های افقی و آزادیخواهی جوانان آگاه امروزی در همان غرب چنان رنگ باخته که برای واژگونی-اش بپا خاسته اند.
اتفاقا من از بسیاری از بچه های ایران بخصوص دختران که ایرانیان مقیم خارج را موقع بازدید در ایران ملاقات می کردند، همواره می شنیدم که با حالتی ناباورانه میگفتند چطور اکثر اینها بعد از ده ها سال زندگی در خارج هنوز از خود ما سنتی-تر فکر میکنند. این همان تناقض هویتی-ای است که برخی ناخواسته و ابهام آمیز از واژه مدرن و یا مدرنیسم، تصویر یک انسان امروزی آگاه و برخوردار از شخصیت عاطفی را انتظار دارند در حالیکه برای خودشان هم تا حد زیادی روشن نیست که ویژگی های معرفتی و هویتی یک انسان آگاه معاصر امروزی اساسا در چیست؟ و چه رابطه ای با موضوع مدرن بودن دارد؟! اگر منظور در نوع پوشش، آرایش، گردش و تفریح، رقص و آواز و سبک های هنری عاشقی مردمان هند، چین، روس، سرخپوستان لاتین، و ایران و غیره میباشد که این از ویژگی های زیبای فرهنگ های متنوعی است که نه تنها از نظر جوانان غربی بسیار با شکوه جلوه میکند حتا اکثر مردمان فرهنگ دوست جهان هم شیفته این تنوع هستند و هیچ ربطی هم به مدل به اصطلاح مدرن بودن غربی ندارد هر چند فرهنگ-ها میتوانند از یکدیگر تاثیر گیرند. اگر امروزی بودن از نظر تنوع گیاهی و غذایی منظور باشد که تقریبا بغیر از غرب اکثر کشورها در این زمینه سرآمدند و ربطی به مدرن بودن ندارد و از یک سنت تجربی زیستی تاریخی بر می-خیزد. اگر صحبت از شعر و ادبیات، زبان و اندیشه انتقادی و طبیعت دوستی و انگیزه عاطفی آزادیخواهی است که تا حدی اکثر جوامع دیگر به لحاظ تاریخی از غرب پیشتازترند اینکه غرب با جاه طلبی-های وحشیانۀ استعماری، و استثماری اش جوامع دیگر را لت و پار کرده و بجایش استبداد و فقر را زمینه سازی کرده است دلیل بر این نیست که عنصر مبارزاتی و پویایی در آن جوامع پایان یافته و بی تاریخ شده اند. غرب چشم و چار دیگری را تا کنون در آورده و بعد میگوید: ببینید اوضاع کی بی ریخت-تر است. این هم شد هنر بالندگی و طبیعت انسان دوستی مدرنیسم، که سرزمین های زیستی انسانها را غارت و اشغال کنند و به مخروبه-ای تبدیل سازند بعد بگویند سرزمین کی زیباه تر است!! اما حالا غرب بجایش سرزمینی بی روح و بی عاطفه، تجملی بی محتوا، مملو از هیجانات جنایی جنسی مصرفی با ساختمان هایی در هیبت های زندان نما و مخوف که مدرن بودنش آنچنان برای جوانانشان خفقان آور شده است که میخواهند تمامی این نظام ابرمن مصرفیِ از خودبیگانه را از بنیادش زیر و رو کنند و بجای آن یک دنیای گلستانه عاشقی را برپا سازند. حال جوانان آگاه شرقی و لاتین و حتی غربی و غیره، با کشف این واقعیات تاریخی زندگی زیستی-شان بهتر میتوانند بفهمند که چگونه هویت انسانی جهانی-ای را متناسب ارزش های انسانی خود بدانند و آنرا در ارتباط با نسلهای معاصرشان بیافرینند.
از همین رو، بافت مناسبات نهادهای عملکردی روانشناسی متأسفانه بصورت یک بعدی و دفورمه شده زیر نظر قوانین و ایدئولوژی-های کارکردی منافع تخریب گرایانۀ انحصارات مدرن قدرتی، تنظیم و برنامه ریزی شده است تا جوانان را به اطاعت و پیروی از نور م-ها- و مناسبات کلیشه-ای و سنتی ساختار تخصصی ارباب منشی و رئیس و مرئوسی بیمارگونۀ مدرنیسم و مدرنیته وادار سازند و نه اینکه نسل خلاق و پویا از فرایند دینامیک غریزۀ طبیعی زندگی ارتباطی و همبستگی خودشان ، دنیای عاشقی گلستانه را مدام برپا سازند و این امپراطوری-های مفتخور بی عاطفه را به پایین کشند. اگر مسایل پیچیده و هولناکِ موانع ناامنی تحمیل شده برای بقای معیشتی در ارتباط با مشاغل کاذب و مصرفی سرمایه داری در زندگی مردم مطرح نبود، 99% همین مردم دست از بیگاری مزدی میکشیدند و فعالیتی را انتخاب می کردند که از علاقه بلاواسطه و خود انگیختۀ زندگی آنها متجلی میشد.
همین موضوع را خانم marina sitrin در کتاب horizontalism (مناسبات افقی)چاپAK press2006، در مورد برپاخیزی مردم آرژانتین علیه دولت نظامی-شان در دسامبر 2001 مطرح میسازد. او به شیوه مصاحبه و شرکت مستقیم در جنبشهای شورایی وهمسایگی مردم آرژانتین، توانسته روند این مبارزات آزادیخواهی را مستند سازد که در عرض دو هفته پنج حکومت را از سلطه پایین کشیدند، بدون اینکه گول تبلیغات انتخاباتی رسوا شده آنها را بخورند (تنها سی هزار مبارز و آزادیخواه در عرض چند دهه توسط دولتِ سرکوب، مفقود و نیست شده بودند که بتدریج جنبش اعتراضی عظیم مادران را رقم زد). بحران سیاسی اقتصادی و بیکاری مردم آرژانتین با پروژه خصوصی سازی نئو لیبرالیسم در اوایل 1990 در آرژانتین آغاز گشت و به تدریج تشدید شد، و سرمایه داران با خارج کردن پول های کلان چاپیده شده، بانکهای ورشکسته را رها کردند و مردم هم بدون دریافت هیچ حقوقی با بر پایی سر و صدای قابلمه ها به خیابانها ریختند. از آنجایی که مردم از پیامدتجربه تاریخی، دیگر به احزاب بورکرات سیاسی کمونیسم چپ و راست و نخبگان قدرت اعتماد نداشتند خود بصورت مستقیم و مستقل، اداره بخش وسیعی از امور جامعه را در اختیار گرفتند و اعلان کردند که دوران ارباب منشی به پایان رسیده است. صدها کارخانه مصادره شد و کمیته های بحث، تصمیم گیری و تقسیم مسئولیت در محله، مدرسه، بیمارستان و روستا برای همکاری و مبادلات موازی بطور خود جوش، همزمان برپا شد و باقیمانده دولت فریب بنوعی در حاشیه ایستاد. خانم مورینا مینویسد: من بعد از چاپ کتاب به زبان لاتین،چندین بار در سال 2005 به آرژانتین برگشتم. بافت جامعه کاملاً در اشکال پویایی رشد یافته بود جنبش مناسبات افقی، ورد زبان همگان بود و هر کس تلاش میکرد بهترین توانای هایش را در انجام مسئولیت مورد علاقه-اش داوطلبانه به کار گیرد. مدلهای بسیار جدیدی در نوع ارتباط، مشارکت، برنامه ریزی و توصیف مبارزه مستقیم-شان پدید آمده بود. متاسفانه عناصر احزاب چپی هنوز همچنان در درون برخی شوراهای همسایگی اختلال ایجاد می کردند که گاهی ناچاراً آنها را از شورا بیرون می کردند. مردم شورایی میگفتند" ما به فهم خودمان در باره مناسبات مستقل و افقی اطمینان داریم و این واژه ها برای ما، دیگرصرفاً یک شعار نیست بلکه یک مبارزه واقعی روزمره ما برای شکستن سیستم-های قدیم است که دائما در عمل با آنها مواجه میشویم(ص 101). اما حقیقتا جانمایه تداوم این مبارزه برای مردم آرژانتین تا کنون به گفته خودشان تنها، همبستگی و عشق بوده است و طبعا تا زمانی که این تجارب غنی مبارزات و مناسبات افقی در جهان فراگیر نشده، احزاب فاسد بوروکراتیک چپ و راست و دول سلطه جو در تضعیف و کنترل کردن آن مناسبات خودگردان به هر حیله و فشاری روی خواهند آورد. گرچه امروز خانم کریستینا کرشنر از حزب پرونیست توانسته از طریق کانالهای قدرتیِ همسرش که دوره قبل رئیس جمهور تحمیلی از طریق حمایت دولت ها بود، بر سکوی خلافت بنشیند اما دیگر به آن سادگی قادر نیست چشمش را از مبارزه مردم آرژانتین که برای محو جامعه طبقاتی و نابرابری ها یش تجربه اندوزی میکنند لحظه ای دور نگهدارد.
حال با توجه به نقش بحران-های سرمایه-داری در تلاشی مناسبات طبیعی زندگی زیستی مردم، موضوع بر سر این نیست که روانشناس امروزی باید کارش را رها کند و از راه دیگری نان بخورد که گرسنه نماند، مسئله این است که در فضای خدمات اجتماعی و بهزیستی، حضور نقد فعال اجتماعی مان را علیه ساختارهای مخوف ضد آزادی اکوزیستی در تمامی عرصه های زندگی، متحدانه گسترش دهیم و در روند اتمیزه بازتولید یک رفاه مصرفی خودخواهانه و زیاده خواهی فردی، دیگران را فرو نبریم و به نقش مسئولانۀ خویش در شناخت ریشه های درد و خشونت و تغییر اوضاع موجود اهمیت بدهیم و دچار خلسه و بی تفاوتی مزمن نشویم که تنها در لحظه بالارفتن درجه شوک بحران زدگی سرمایه داری، تازه برحضور زندگی و انرژی انسانی از دست رفته خود غبطه خوریم . هر اندازه ما نسبت به درد و غمهای زندگی مشترک اجتماعی یکدیگر بی تفاوت باشیم و از هشیاری به حساس بودن ذهنیت زندگی اکوزیستی خود در رشد مسایل عاطفی مناسبات آزاد انسان دوستانه جامعه و آموزش آن به فرزاندانمان غفلت ورزیم به همان نسبت از شکوفایی روابط سرزنده و پرشور زندگی شخصی و ارتباط زیستی خودمان با دیگران هم کاهیده ایم و به تدریج پیله ای از بدبینی، ترس، ناامیدی، بی اعتمادی، بی ارتباطی و زیاده خواهی فروبرنده را به دور خودمان خواهیم تنید و آن وقت زمین و زمان را سرزنش خواهیم کرد که چرا دیگران از درک ما عاجزند و ترکمان گفته اند و این همان تنش ها و افسردگی هایی است که از درون مثل خوره به جان آدمیان می افتد و زندگی خویش و جامعه را دچار آسیبهای سنگین بی تفاوتی و بی انگیزگی در ایجاد روابط سالم همبستگی و مهرورزانه زیستی میکنند.
م_ع آوریل 2009

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر