م – ر بخش دوم - ناتمام
جنبش شورایی یا دیکتاتوری دولت ها
سُنت دفاع از قدرت سیاسی یا مالکیت بر ساختار قدرت دولتی همان طور که در مبحث قبلی گفته شد د ر ضرورت تقدیس از پدر الهی در جهت رستگاری بندگان توجیه شد که ساخته و پرداختۀ حاکمین و رجال دولتی برای سود جویی بیمار گونه از امکانات و منافع زندگی زیستی بوده است و این امر تنها از طریق ابزار سرکوب و سیاست کنترل بر زندگی آزاد مردمان زیستی میتوانست حاصل شود تا محصول تلاش، همکاری، هم فکری و هنر خلاق و سازنده طبیعی انسان های آزاد را به زور این قدرت سیاسی در جهت منافع اقلیتی جاه طلب، زن ستیز و سلطه جو کانالیزه کند. طبیعی است که انسان های کنترل شده و زیر ستم همواره در اندیشه راه نجات خود از این زندان بردگی بوده و دائما سر به اعتراض و شورش گذاشته اند. اما کارشناسان و صاحبان قدرت سیاسی به تجربه آموخته اند که باید از انواع ابزارهای سرکوب و حیله های سیاسی برای تفرقه اندازی در میان مردم بهره گیرند. مهمترین سیاست میبایست در جهت تحکیم بیشتر قوانین هرمی تقسیم بندی امتیازی، رتبه ای، جنسی، قومی..... فضای کار و ارزش های اجتماعی صورت گیرد تا با نظارت مداوم سیاسی، فعالیت زندگی اقشار مختلف اجتماعی بخصوص مردم فرودست را در چنگ منافع ساختار دولت امپراتوری نگهدارند و زمینه های رشد ارتباط خلاق شورایی آزاد مردم را در هم شکنند. اما در درون ساختار قدرت سیاسی، همواره یک رقابت مرگ آور بین شیفتگان قدرت وجود دارد که از ضعف رقیب برای کسب موقعیت برتر خودشان بهره برداری کنند. ساختار قدرت سیاسی، گر چه قلمرو مانورهای افراد جاه طلب و احزاب است اما این برنامۀ مدیریت تخریب گرایی صرفا در محدوده زنجیره ساختار بی عاطفه دولت باقی نمی ماند و وسعت لرزه هایش تمامی لایه های زندگی زیست اجتماعی را در بر میگیرد وانسانهای بیشماری را از سر ترس، ناآگاهی، ناچاری و درماندگی، مسخ و دیوانه خویش میسازد. مسیری از هیجان های کشنده رقابت مصرفی که به مسئله ای ظاهرا طبیعی و اجتناب ناپذیر تبدیل شده است. تقریبا هویت اکثریت نسل جوان به پول در آوردن، شهرت و کامیابی سریع از شانس و کسب موقعیت هایی است که باید در این رقابت بیمارگونه به چنگ آورند آن هم بر روی زمینی که از کثافت رقابت توسعه تخریب گرایی انواع انحصارت سیاسی، تجاری و آدم کشی اشباع شده است. میلیاردها انسان بر روی کره زمین چنان در فقر، گرسنگی، آلودگی و بیماری و مرگ، دست و پا میزنند تا سازمان ملل که خود بانی همه این جنایات است تنها شعار دهد، وای مصیبتا که اگر آب و آذوقه و پناهگاه برای مردمان گرسنه و جنگ زده مهیا نکنیم فاجعه انسانی در پیش است در حالیکه فاجعه انسانی و زیستی حداقل یک قرن است که آغاز شده و به اوجش رسیده است. مردم جهان که روزگاری از تجربه زیستی کشت وکارشان خود، آبادی ها میساختند امروزه با نابودی زیستگاه هایشان چنان وابسته به چند کیسه گندم و برنج شده اند که با لطف الهی هواپیمای نئولیبرالیسم باید بر سرشان خالی شود. در چنین اوضاع و احوالی که جهان انسانی نیاز به همبستگی شورایی و دگرگون کننده عظیمی دارد باندهای مذهبی نظامی، احزاب مافیایی و سازمانهای چپ و راست پارلمانی مثل قارچ از زمین میرویند تا از این مخروبه سیاسی چیزی نصیب خودشان کنند. حقیقتا تعجب آور است که هنوز برخی در این تصور خام باشند که گویی چند کادر حزبی مثلا انسان دوست، برنامه آزادی بشریت را آن هم در ساختار قدرت سیاسی کشف کرده باشند. آدم های حقیری که هنوز در مقدسات دیکتاتوری پرولتاریا می لولند بی آنکه کوچکترین درکی از ابعاد فاجعه زندگی زیستی داشته باشند و اگر یک لحظه از آن ها چشم برداریم سر از سندیکاهای پارلمانی و رسانه های بی بی سی، صدای آمریکا و غیره در می آورند و یا واسطه هایشان را در دکانهای سیاسی قدرت جاسازی میکنند. شعارهای فرسایشی و بت پرستانه دیکتاتوری کارگران، ماتریالیسم تاریخی، امپریالیسم و غیره که هر چپ حزبی سجده شان میکند چه دردی را دوا میکند زمانی که شما از تحلیل آشکارترین دلایل تاریخی شکست دیکتاتوریهای کمونیسم هنوز عاجز باشید. موضوع اساسا بر سر نام ساختارهای قدرت سیاسی نیست و حتا صحبت از خصوصیات شخصیتی رهبران نیست خواه، لنین، استالین، کایزر، هیتلر، موسلینی، رضاشاه، یاسر عرفات، کندی، مائو، لیو شائو چی، تیتو، گاندی، نهرو، پل پت، هوشیمین، میتران، لخ والسا، تونی بلر، گوردن، بوش، بشار اسد، قذافی، عبدالناصر، مبارک، بن علی، پینوشه، سالوادور آلنده، صدام، ملکی، محمد نجیب الله، ببرک کارمل، کرزای، بی نظیر بوتو، پرویز مشرف، ماندلا، لومومبا، موگابه، عمر البشیر، دالایی لاما، ناتان یاهو، شیمون پرز، سرکوزی، فرانسوا اورلان، پوتین، کلینتون، اوباما، هوجین تائو، کاسترو، کیم جونگ ایل، کیم ایل سونگ، پرا چاندا، ارتگا، چاوز، مورالس، لولا، تاچر، دیلما روسوف، کرشنر، مرکل، آلن سیرلیف، حسن نصراله، بازرگان، بنی صدر، خامنه ای، میر حسین موسوی، احمدی نژاد و غیره باشند مگر غیر از تحکیم ساختار باند قدرتی خود، تداوم کنترل بر آزادی مردم و توسعه اقتصادی اتمیزه و جنگ افزاری و سرکوب شوراهای آزاد اجتماعی، در مجموع چه خاصیت دیگری داشته اند. مهم نیست که حتا با پشتوانه مردمی حکومتی را هم بر انداخته باشند نهایتا حزب جدید با شعارهای فریبنده اش، حکومت خود را مستقر ساخته است. یک انسان آگاه و منتقد کافیست همین جا بجایی و تحولات حکومت های پنج قاره را در یک قرن اخیر مورد بررسی قرار دهد. همه مبارزات آزادیخواهانه و شورایی مردم نهایتا در دست احزاب و باند های حکومتی به کج راه رفته و یا شدیدا سرکوب شدند. این ماهیت هر حکومتی است که زنجیره ساختار دولتی را به نفع ایدئولوژی باند خودش بازسازی کند و مناسبات کلیدی قوای سه گانه، خواهی نخواهی علیه تصمیم گیری شوراهای آزاد اجتماعی سریعا شکل خواهد گرفت. به فرض مسخره ای که ماندلا، اوباما، اورلان، آلنده و لنین آدم های صالح و مردمی ای باشند و بعد هم در جایگاه قدرت دولتی قرار گیرند آن هم مثلا به نفع آزادی واقعی شوراهای تصمیم گیرنده و مخالف رجال قدرتی و باندهای سرمایه داری عمل کنند یک روزه از درون ساختار قدرت خودشان دود خواهند شد. شما شک نکنید که هیچ فردی بدون حمایت باند و حزب قدرتی هرگز نشده که پایش به حکومت برسد حتا یک نمونه استثنایی هم در کل تاریخ وجود ندارد. اساسا فرد باید خصلتی جاه طلبانه و میلی هیجانی نسبت به کسب قدرت سیاسی داشته باشد تا عده ای را به دنبال برنامه رهبری خودش و حزبش بکشاند هر چند رویا پردازانه اما گرگ های روانی و مادی قدرت در انواع شبکه های ساختار قدرتی با شعارها، طرح های فریبنده حمایتی، محاصره اش خواهند کرد و آن گاه نیروی خلاق و سازنده درون مناسبات جامعه انسانی باید به امید دستورات و قوانین جدید تیم رهبری سیاسی خود در انتظار رهایی باقی بمانند. چرا باید تا این حد جامعه انسانی را در جهت سطحی نگری و وابستگی به یک تیم مقتدر رهبری تبلیغ و ترویج کرد؟ اساسا زمانیکه رقابت بر سر رهبری کردن مردم است چرا تیم و یا کابینه رهبری حزبی و دولتی کمونیست کارگری، ارتگای چپی، اورلان سوسیالیست، میترامی جمهوری خواه، حسن نصرالله اسلامی و غیره خود را شایسته این رقابت ندانند زمانیکه تبلیغات ناجی گری کاربرد یکسانی برای هر کدام در جذب چنین سیاهی لشکری میتواند داشته باشد. مگرماندلا از حزب کمونیست کنگره ملی آفریقا با سازش جهان غرب از زندان آزاد نشد و تیم رهبری آفریقای جنوبی را در سال 1990 برای نجات سرمایه داری تشکیل نداد؟ فردی که ده ها سال برنامه جنبش مسلحانه را در کارنامه مبارزاتی اش داشت و چنان اسطوره ملی شناخته شد که حتا اعتراض بخش های رادیکال حقیقی جنبش سیاهپوستان آفریقا در پرتو شهرت قدیسانه او محوشدند. لخ والِسا مگر از درون گارگران کشتیرانی لهستان به اوج نرسید و کل جنبش را با کله در شکم واتیکان نبرد؟! مگر گاندی نهایتا دولت نهرو را درهند به قدرت نرساند؟ از این نمونه ها همواره در حال شکل گیریست حتا پدیده اسانلو سازی از جنبش کارگران اتوبوس رانی ایران که جناح های قدرتی چپ و راست برای گرفتن اعتبارش مدام می جنگند آیا جز به بیراهه بردن خود فرد اسانلو و ذهنیت ناجی سازی در جامعه ثمر دیگری هم دارد؟! پاتریس لومومبا که برای استقلال کنگو و آفریقا به قدرت رسید توسط همان تیم رهبریش به او خیانت شد و ژنرال هایش شبانه اعدامش کردند و جسدش را سوزاندند تا قبری هم از او باقی نماند. برای سالوادور آلنده هم همین بود که از طریق حزب سوسیالیست شیلی به قدرت سیاسی رسید و با توطئه درون دستگاه دولتی خودش سرنگون شد و ده ها هزار سوسیالیست در کوچه و محله شکار و اعدام شدند. مسئله این نیست که اگر آلنده در قدرت باقی مانده بود زحمتکشان جامعه به آزادی رسیده بودند به هیچ وجه، بلکه بتدریج از چهره دولت سوسیالیستی هم زده میشدند و اگر دولت رو به فاشیسم تک حزبی مثل کره شمالی و یا چین امروزی هم نمیرفت مردم در گزینه های انتخاباتی مثل دولت چپ ارتگا در نیکاراگوئه، حزب سوسیالیست پاسوک در یونان، سوسیالیست اورلان در فرانسه، چریک های مائویست پراچاندا در نپال و غیره شرکت میکردند و گاهی به توطئه چپ، گاهی به راست تا اینکه سرانجام به اهمیت جنبش های شورایی خودشان پی ببرند و فضای مناسبات کُمونی را گسترش دهند در غیر این صورت احزاب همواره میوه مبارزاتشان را خواهند دزدید و جنبش آزادی خواهی معمولا با پرداختن بهایی بسیار سنگین در سرخوردگی رها خواهد شد تا دوباره انرژی اش را برای مبارزه آماده سازد.
بیش از حد تمسخر آمیز می نماید که چرا هر کدام از چپ های حزبی ایرانی خودشان را تافته ای جدا بافته از این سیر بی شمار تاریخ دولت های چپ و راست می پندارند که گویی به معجزه ای جدید دست یافته اند. مارکسیست لنینیسم های نپال که ده ها سال مدام درگیر جدل های فرسایشی ایدئولوژیک با چریک های مائویستی در نپال بودند و از پی چندین انشعاب تشکیلاتی و لشکرکشی ها بر سر قدرت سیاسی و متلاشی کردن جنبشهای حقیقی آزادی خواهی کارگران و زحمتکشان، بالاخره آن ها هم چند سال پیش وارد مجلس نپال شدند و ده ها کرسی صدارت و وزارت را گرفتند و کرمشان خوابید و پراچاندا رهبر مائویست ها که اکثریت کرسی پارلمان را کسب کرد به دو سال نکشید که گفت از جنگ سیاسی خسته شده است و میخواهد دیگر به زندگی خود و زن و بچه هایش بپردازد. این ها مسائل تازه و عجیبی نیست همان روند همیشگی تاریخ احزاب و دولت هاست. کافیست از طریق سایت گوگل سری به دولت نپال بزنید. مارکسیت لنینیسم ها هم حالا دیگر با کسب چند کرسی کمتر ریاستی از مائویست ها، برای خودشان دفتر و دستکی با پرچم داس و چکش در دولت تشکیل داده اند و اساسنامه حزبی شان از رسمیت قدرت دولتی برخوردار شده است و جاه و مقام ویژه ای را کسب کرده اند. در چند بند از اساسنامه شان این گونه میخوانید: که حزب ما در راستای سوسیالیسم از دولت چین، روسیه، کره شمالی، کامبوج، ویتنام ... دفاع میکند. آیا این خود به اندازه کافی گویای تراژدی تلخ احزاب قدرتی نیست؟ اگر جنبش زاپاتیستا در جنوب مکزیک توانست از پتانسیل حقیقی مردم ستمدیده منطقه چیاپاس، آن فضای جنبش شورایی، کانون های همیاری، تدارکاتی و کمون های مسلح را در جهت آزادی نسبی خودشان در سال 1994 بیافریند و تاثیر عمیقی بر جهان آزادی خواهی و بخصوص بر کلان شهر ویهیکس که همسایه شان است، بگذارند چرا دیگر زحمتکشان و آزادی خواهان جهان نتوانند!؟ جالب است که چپ های حزبی ایران هرگز نتوانستند از چنبره فکری حزب توده خلاصی پیدا کنند و رادیکال ترینشان بازگشت به همان خط امام است که در وفاداری به جبهه اردوگاهی کمونیسم قرار میگیرد. متاسفانه اندیشه فرهنگی چپ ایران اساسا از بینش نهضت ملی - اسلامی نشات گرفته است و در درون این جبهه ناهمگن تنها درجه ملی به اسلامی آن همواره متغیر بوده است. انقلاب 1357 غیرت مذهبی و اردوگاهی استالینی کادرها را به نمایش گذاشت که حتا نتوانستند یک سوسیال دمکرات مدنی نیم بند باشند که جبهه ای واحد در برابر ظهور فاشیسم را شکل دهند بخصوص که جوانه های شورایی فراگیر شده بود. اشتتباه نکنید اینجا صحبت از برخی انسان های با وجدان چپ و جوانان و زنان مبارز نیست بلکه باید این موضوع را عمیقا بفهمیم که زمینه خیانت و جنایت حزب توده و اکثریت از درون جنبش چپ رخ داده است که بیان خامی، سازشکاری و بت سازی ایدئولوژی خاندان اردوگاهی بوده است. حقیقتا از نظر بینش ساختار سرکوب چه تفاوتی بین خمینی، بازرگان، بنی صدر، یزدی ( اساسا لیبرال ها) مجاهدین، حزب توده، کمیته انقلاب، طالقانی، منتظری، رفسنجانی، بهشتی، احمد خمینی، خامنه ای، میر حسین موسوی، سپاه، سازگاران، گنجی، سروش، خاتمی، کروبی و غیره بوده است همگی با خمینی و انقلاب اسلامی بیعت کردند و پایه گذار نظام فاشیسم بوده اند. دعواهای درونی آن ها تنها بر سر جنگ جناحی قدرت بوده است که تا حذف فیزیکی یکدیگر هم پیش رفته اند. اما در تمام این دوران اکثریتی از چپ های حزبی تا همین تحولات سبز اسلامی خاتمی، کروبی، موسوی همواره از سیر تاکتیک های جناحی رژیم اسلامی از سیاست رفت و برگشت به خط امام دفاع کرده اند. از نقطه نظر چپ اردوگاهی (و سرمایه داری جهانی) این بازی طبیعی قدرت محسوب میشود دقیقا به مانند شعبده بازی بازگشت پوتین به قدرت است. بازی دیپلماتیک چپ و لیبرال صرفا یک تجارت سیاسی است و از جانب تمام دولت ها همواره به رسمیت شناخته شده است و از هر نوع حیله گری سیاسی و دیپلماسی موفقی در بردن رقیب، جذب سرمایه، فریب زحمتکشان و شکست جنبش های شورایی به وجد می آیند و تعهد به انسانیت و آزادی در چشم آن ها همان تفسیر تاریخی مدیریتی و ابزاریست که در "انقلاب" صنعتی مدرنیسم آن را سرمایه انسانی می نامند تا در خدمت قدرت سیاسی و منافع روانی و مادی اقتصادی و فرهنگ سلطه جویی شان مورد بهره برداری قرار گیرد. بسیاری از پروژه های مائو در ایجاد صنعت بزرگ به تقلید از استالین بر پایه همین سیاست استفاده ابزاری از کارگران برای ساختن گام های بزرگ امپراطوری چین بوده است. حال لنینیست های به اصطلاح رادیکال ایرانی در عرصه کشور ملی، کل جناح ها و رجال اسلامی را به عنوان شرکای یک نظام ارتجاعی در نظر میگیرند اما در عرصه جهانی گرفتار تناقض اردوگاه کمونیسم حزب توده هستند و معلوم نیست چرا دیکتاتوری توتالیتر لنین و استالین را به پوتین پارلمانی ترجیح میدهند؟ آیا این غیر از شیفتگی چپ حزبی به تجارت قدرت سیاسی در بازگشت به خط رهبری فسیل شده لنین می باشد که چیزی غیر از بازگشت باند رهبری موسوی و کروبی به روزهای خوش پیروزی "انقلاب اسلامی" امام نیست که همگی با هم سر آزادی را کامل بریدند و حالا به جان هم افتاده اند. چطور ممکنه وقتی رادیکال های حزبی ما به انقلاب اکتبر حزب بلشویک لنین میرسند تمامی جنایات کمیسرهای دولت امپریالیست روسیه به ناگهان از گردن لنین پاک میشود. کمیته انقلاب ژنرال ترتسکی، دفتر سیاسی، کمیته مرکزی، شورای کمیسرهای خلق (کابینه وزیران) همگی در اقتدار رهبری لنین برنامه ریزی میشدند. اساسا پلیس امنیتی چکا به رهبری جلادی چون دزرژینسکی را خود لنین شخصا در دسامبر 1917 طراحی کرد و شوراهای کارگری، دهقانی و هر گونه آزادی اجتماعات را شدیدا سرکوب کرد. لنین دولت بلشویک را با یاران حرفه ای ده و بیست ساله اش پی ریزی کرد و سازمان امنیت چکا را همواره به عنوان مشت آهنین انقلاب و بازوی پرولتاریا می شمرد آن وقت رادیکال های حزبی هنوز میگویند، عده ای جاه طلب، سازشکار، رویزیونیست، میانه رو و راست گرا، مسیر حزب را به سوی امپریالیست بردند و چقدر لنین بیچاره را همه غصه داده اند. اگر تحلیل های پوچ و آبکی این احزاب را از چگونگی امپریالیست شدن روسیه و چین بخوانید به عمق فاجعه پی میبرید که چگونه صرفا یک شبکه از رگه های روانی ایدئولوژی سیاسی لنینی، این خاندان دیکتاتوری پرولتاریا را به هم آویزان نگهداشته است. اگر بعد از گذشت 90 سال از آن زمان، احزاب چپی هنوز لنین را نماد آزادی می بینند پس صد رحمت به حزب توده که بعد از سی سال معتقده که دفاع اش از فاشیسم اسلامی در مسیر منافع اردوگاه کمونیسم خوانده میشد زیرا حداقل شهامتش را داشته که آشکارا دشمنی کمونیسم دولتی را از عاشقان آزادی پنهان نکند و بی جهت نیست که مورد لطف رسانه های نئولیبرال و سوسیال دمکرات ها هم واقع میشوند زیرا کارشناسان سیاسی نئولیبرالیسم جهانی شده به خوبی واقفند که ماهیتا اختلافی بین انواع دولت های کمونیستی با لیبرالی در سرکوب شوراها و رقابت در چپاول منابع زیستی زندگی با یکدیگر ندارند. واقعا در چنین شرایط بحران ساختار قدرت سیاسی جهانی چرا انسان های زیر ستم این دولت ها نباید به اراده قدرت شوراهای اجتماعی خود از پایین اتکا کنند تا برای سازندگی سرنوشتشان مسئولیت پذیر باشند و دائما به عنوان وسیله و ابزاری در دست احزاب دولتی قرار نگیرند و بیاموزند که میتوانند زندگی بدون ارباب و سلسله مراتب تحقیر کننده را تجربه کنند؟ اما فراوانی تبلیغات صدها حزب و ایدئولوژی های قدرتی، همبستگی مستقل و تصمیم گیرندۀ شوراها و کانون های مردمی را مدام وابسته، منزوی و پراکنده میسازد. نمیخواهم صرفا سناریوی سیاهی را از سرعت توسعه تخریب زندگی زیستی جهان توسط قدرت سیاسی انحصارات اینجا مطرح کرده باشم و رشد امید بخش جنبش های شورایی را کم بها دهم اما باید هوشیار باشیم که نخبگان ایدئولوژیک دولتی، بازی و سیاست فریب دهی شوراها را با تصنعی کردن مفهوم شورایی هم اکنون آغاز کرده اند. در آمریکا احزاب جناحی دمکرات ها به یاری هنرمندان، هنرپشگان، ورزشکاران، غیر دولتی ها (ان جی او) و مشاورین سیاسی در تلاش و توطئه هستند تا فوران جنبشهای مخالف انحصارات وال استریت، شوراهای اعتراضی خیابانی و محلی و نارضایتی کارگری و عمومی را در خط انتخاباتی اوباما فرموله کنند. رابرت ریچ وزیر کار سابق کلینتون در برنامه رادیویی امی گودمن "دمکراسی در اکنون" فریاد میزند: دوران بسیار حساسی است زیرا آزادی بیان مردم به آزادی پول، و حقوق جامعه مدنی به حقوق قدرت انحصارات تبدیل شده است ما نباید اجازه دهیم میترامی از حزب جمهوری خواه به قدرت رسد ما باید سندیکاهای کارگری را رشد دهیم و از جنبشهای اعتراضی مردم دفاع کنیم و آن ها را به خیابان کشیم تا اوباما به پیروزی رسد، عجبا! امی گودمن می پرسد: شما خودتان وزیر کار کلینتون بودید پس چرا او سیاست "دی ریگولیشن" یعنی آزادی مطلق انحصارات سرمایه در استثمار جامعه بدون دادن مالیات و نظارت دولتی و در عین حال حذف خدمات و پرسنل اجتماعی را پیاده کرد (تازه امی گود من سازش کرد و نگفت که کلینتون در کنار حذف حقوق اجتماعی، صدهزار نیروی پلیس امنیتی را در بازار سرمایه افزایش داد تا با بروز شورش های احتمالی مردم مقابله کند). رابرت ریچ میگوید: اتفاقا من خطرات این پروژه ها را به تیم رهبری کلینتون گوشزد میکردم اما من در اقلیت بودم (عجب!). آیا این شگردهای حیله گرانه، ما را به یاد گوشزدها و هشدارهای تیمهای رهبری منتظری، رفسنجانی، خمینی،احمد خمینی، خامنه ای، لاریجانی، کروبی، موسوی و یا تیم های رهبری تروتسکی، کامنف، رادک، مولوتف، بوخارین، زینوویف، استالین و لنین و غیره نمی اندازد که هر کدام مثلا دلسوز تر از دیگری به فکر مردم بودند ولی کو گوش شنوا !!!!؟ بیچاره ها همه فقط وزیر و رجال سیاسی بودند کاری از دستشان بر نمی آمد و اگر هم زیاد گوشزد می کردند بهشان آدم نِق زن میگفتند که آن هم در شأن یک صاحب منصب محترم نیست. حالا آقای الگور معاون سابق کلینتون و رقیب بازنده بوش آدم خور از مردم معترض درخواست کرده برای نجات مملکت، جنبش "اشغال دمکراسی" را برای پیروزی اوباما راه بیندازند. رجال سیاسی حقیقتا تا مغز استخوان فاسد، بی شرم و کثیف هستند و واقعیت این است که نظام قدرت سیاسی سرمایه داری در بحران ریشه ای فزاینده ای دست و پا می زند و ارتجاعی ترین سیاست ها را همین احزاب دمکرات و غیر دولتی ها تحت عنوان نیروهای دلسوزتر و معتدل تر پیاده کرده اند تا طبقه متوسط را از شورش فرودستان بترسانند که نگذارید جامعه به سوی بی قانونی، هرج و مرج و خشونت کشیده شود. سلاطین سیاسی خشونت و هرج و مرج با مصرف تریلیون ها دلار تسلیحات جنگی، نابودی منابع زیستی، چاپیدن و سلاخی میلیاردها انسان، میخواهند مقاومت و مبارزه آزادیخواهان و ستمدیدگان را مبنای بحران خشونت قرار دهند. باندهای قدرت تلاش میکنند با جذب اقشار متوسط اجتماعی، بخش های فرودست تر جامعه را مچاله کرده و به باتلاق بزهکاری برای مقاصد اوباشان سرمایه سوق دهند تا نه تنها ناامنی اجتماعی را به را به گردن آن ها اندازند بلکه بهانه ای برای هر چه بیشتر پلیسی کردن فضای جامعه باشد. تنها میتوان یک موضوع را قاطعانه تر از دیروز گفت که انحصارات خود به نیروهای امنیتی قدرت سیاسی تبدیل شده اند و جنبش های شورایی و همسایگی هم مسئولیت نجات زندگی و زمین را به عهده دارند این جدال بین دو نیروی زندگی و مرگ پرستی در سال های پیش رو خواهد بود که در بخش دیکتاتوری مدرن و تکنولوژی فاشیسم به آن خواهیم پرداخت.
م- ر ادامه بخش دوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر